مگر میشود پاییز به هزار رنگ به جلوه درآید، آسمان بارانش را پرشکوه بباراند و دل از هرچه اندوه، شسته نشود؟ باران را بسیار دوست دارم، بارانش که پاییزی باشد بیشتر شیدایم میکند. گیرم که همین طور یکنفره بزنم بدل خیابانها. حتی هوس نمیکنم چتر جدید برای خودم بخرم و میگذارم باران تنگ در آغوشم گیرد.
اما میدانی زیباترش چیست؟ اینکه باران یادم بیندازد شبهایی از بهمنماه سال گذشته را، یادم بیندازد که شبها به شوق دیدنت بال میگشودم و باران، آن باران آنشبها که نه آنقدر نمنم بود که آمدنش فهمیده نشود، نه آنقدر رگباری و تند که رفتن را دشوار کند، یکریز میبارید. میآمدم زیر چتر باران. اگرچه تردامن، میآمدم از زیر بارانی به بارانی دیگر.
آن بازارچۀ سرپوشیده را یادم هست که هیچ دلم نمیخواست اسیرش شوم. میخواستم بدوم تا باب الساعة، تا باران. بیتاب، بیقرار. کاش میشد بگویم عاشق. نیستم اما. بارها فهمیدهام که مرغ دریای عشق نیستم هنوز؛ که گاه ترسیدهام، که شنا را خوب نمیدانم هنوز؛ که آشنا نشدهام آنگونه که باید. اما میدانم که دلم را جانم را گذاشتهام همان جا کنار ضریح، کنار باران؛ گذاشتهام که به جای من شب و روز قطرهقطره بر مشبکها بوسه بزنند.
بهمن را دوست دارم که ماه دلدادگی است که یاد است و یادگار.
دلتنگ شدهام آقا، دلتنگم حضرت باران؛ میشود باز در حضور آشنایت غرقم کنی؟
خدایا، تمام دنیا را از من بگیر؛ اما مهر علی را از من نه که بی محبت او هیچم
درباره این سایت