پنجشنبه، کربلا: وقت نماز مغرب و عشا توی صفهایی که خودت بهزور جای تکان خوردن داری، زن عرب قدبلند و زیبارویی با چهرۀ نورانی و مهربان، نمیدانم چطور خودش را میان من و بغلدستیام جا میکند. تمام مدت هم همین طور اشکش ریزان است و صورتش خیس. از اسمش میپرسم. جُمانه» است و اهل لبنان. یادم میافتد به بیسکوییت جُمانه. توی دلم میگویم کاش یک بسته از آن بیسکوییتها داشتم و به او هدیه میکردم. خودش باب دوستی را باز میکند. دوباره میگوید جمانهام، جمانه حسینی و سیدم. میخندم و میگویم: انتِ بنتُ عمّی. همان طور به خوشرویی نگاهم میکند و چند کلمهای سخن میگوییم. بعد هم میگوید سلامم را به امام رضا برسان و بخواه که دعوتم کند.
بعد از نماز میروم بینالحرمین تا کمیل بخوانم. همۀ شوق سفر یک طرف، شوق در کربلا بودن یک طرف. باشد و بینالحرمین باشد و زیر اسمان خدا نشسته باشی و خدا را به تمام اسماء حسنایی که از سوز سینۀ علی(ع) برخاسته، خوانده باشی و یاربهایت در میان یارب گفتن آن همه زائر اباعبدالله گم شده باشد، آسمان هم نرمنرم بر سرت رحمت ببارد، قطعا این بیت، بیتالغزل شعر سفر میشود.
شب آخر ا بعد از شام و مختصری استراحت، با بچهها حرم میرویم و تا نماز آنجا میمانیم. دنبال صحیفه میگردم، در همان جایی که به نشان گذاشته بودمش. اما نیست. راستش را بگویم، نبودنش به اندازۀ بودنش شادم کرد. از این جهت که انگار حقیقتا فرصت نابی بود که شب پیش هدیهام شده بود. شب را میگذرانم به خواندن عرفه و مناجات خمس عشر که حقیقتا دریای معارف است.
شنبه، کربلا، نجف: بعد از نماز صبح میروم حرم ابالفضل. نرسیده به ضریح میگویم آقا این سفر چند بارِ کوتهتر خدمتتان رسیدم؛ نه خدای ناکرده از سر کمی ارادت، که آنقدر برادرتان شیرین و عزیز است که هربار میرفتم نمیتوانستم دل بکنم. اینجا هم به خاطر شهادت مادر گرامیتان شلوغتر بود قدری. بوسیدن ضریحتان به دلم ماند.
امیدی ندارم که بعد از نماز بتوانم سر روی ضریح بگذارم و بر مهماننوازی صاحب بارگاه بوسه بزنم. اما به خودم که میآیم مشبکهای ضریح را در دست گرفتهام و تکیه دادهام به کرامت این آقای کریم.
باید بلافاصله به هتل برگردیم و راهی نجف شویم. مثل همیشه دل کندن سخت است اما اشتیاق نجف، شوق وصل دلبر و دلدارم حضرت امیر، تلخ فراق از اباعبدالله را از کامم میزداید.
نجف هم شلوغ است؛ فراتر از تصورم. قدر دست ساییدن بر ضریح در اولین دیدار نصیبم میشود. میایستم گوشهای به تماشا. دلم میگیرد از زائرانی که این طور به هجوم جلو میآیند و حرمتی نه برای دیگر زائران قائلاند و نه برای علی(ع). یادم میافتد به خطبۀ سوم نهجالبلاغه. آنجا که امام از هجوم مردم به سویشان برای بیعت کردن با ایشان اینگونه تعبیر میکند که هجوم چنان زیاد بود که هر دو سوی عبایم پاره شد و نزدیک بود حسن و حسین زیر دست و پا بمانند. دلم میگیرد. از کجا که ما هم همان مردم نباشیم؟ از کجا که به همان سرعت که هجوم میآوریم، در پشت کردن هم شتاب نداشته باشیم؟ میگویم آقا کمکم کن همۀ وجودم را برای محبتت فدا کنم.
به هماتاقیها پیشنهاد میکنم بین دوازده تا دوی شب حرم برویم. بعد، دو ساعتی در هتل استراحت کنیم و وقت نماز صبح برگردیم. بچهها میپذیرند. ساعت دوازده راهی حرم میشویم. حالا خلوت است و از آن ازدحام دلگیر خبری نیست. میروم جلو. دست را چنان در مشبک حلقه میکنم که انگار دست یار است. سر میگذارم روی ضریح و میگویم: لبیک یا علی. قدری مناجات میکنم و شعر میخوانم. ضریح را چپ و راست همین طور میبوسم. میگویم آقا اجازه میخواهم خودمانی بگویم، راستش بوسههایتان خیلی شیرین است. سیر نمیشوم از بوسیدنتان. بعدتر مینشینم به خواندن جامعه. خانم عربی کنارم به اشاره اب تعارف میکند. به عربی تشکر میکنم. به اشاره ساعت میپرسد، به عربی جواب میدهم. باتعجب به من میگوید: اهل کجایی که عربی میدانی؟ میگویم مشهد الرضا و همیشه اینجور وقتها با غرور اسم امام رضا را کنار مدینة مشهد» میگذارم. اهل کویت است و معلم زبان انگلیسی. تا میفهمم کویتی است میپرسم: مشاری العفاسی را میشناسید؟ من شیفتۀ صوت قرآن او هستم. میگوید بله. او هم کویتی است و صدایی بس زیبا دارد. اما در تجوید عبدالباسط نظیر ندارد. قدری هم از این در و آن در صحبت میکنیم. وقت رفتن بسیار آفرین و مرحبا نثارم میکند که با او همصحبت شدهام.
یکشنبه، نجف: میاندیشم به تمام سفر، به کوتاهیاش، به شیرینیاش، به اینکه هیچ سفری را این همه خوش نمیدارم.
میدانم که دلم برای صحن و سرای امیرم تنگ میشود. برای ایستادن روبهروی ایوان نجف و سلام دادن. برای پر کشیدن به سمت صاحب بارگاه، برای سحرهای نجف تا در صحن بنشینم، گیرم که سوز هوا هم قدری باشد، بنشینم و مناجات کنم. از امام میخواهم که شیرینی بودن در کنارش را ارزانی همۀ آنها که نچشیدهاند کند و به آنها که چشیدهاند مکرر این شیرینی را بچشاند.
کنار ضریح زن عرب قدبلند و زیباچهرهای میبینم. میخندم و صدا میکنم: جمانه؟ همین که به سمتم برمیگردد، محکم همدیگر را در آغوشم میگیریم و فراوان میبوسیم. انگار که اشنایان چندین سالهایم. پیش خودم فکر میکنم محبت ایمانی، همین که زائر اباعبدالله باشی، تو را در دلها عزیز میکند. برای همین هم هست که همسفران کربلا جور دیگری برایت عزیزند. که تا مدتها هر بار میبینیشان، انگار عزیزترین کسانت باشند، آنها را در آغوش میفشاری.
وقت خداحافظی آخر، به عهدم فکر میکنم و اینکه بارِ بعد که به امید خدا پا به اینجا گذاشتم، میتوانم سربلند و پیروز پای بگذارم؟ نمیدانم مگر آنکه عنایت حضرت امیر و فرزندان والاتبارش همراهیام کند.
درباره این سایت