هراندازه سخت می‌دوم و تلاش می‌کنم باز هم از نقطۀ پایان دورم. محبوب راست می‌گفت؛ دکتری خواندن در ایران اتلاف عمر است و به جان خریدن آزارهای روحی و جسمی؛ حتی برای منی که ادبیات فارسی هستم؛ بس که مرحله دارد این مقطع و بس که استادان هیچ کمکی نمی‌کنند و فقط سنگ جلوی پایت می‌اندازند و بس که هی دیگران می‌پرند پس چی شد این پایان‌نامه؟ چه خبره؟ چقدر طولش میدی. جمعش کن بره». اما کسی نمی‌داند که ناگزیری از هفتاد و هفت خان رستم بگذری، که اول هر ترم را باید کلی وقت ارسال فرم‌ها و نامه‌های آموزشی بکنی تا بلکه دانشگاه محبت!!! کند و با بار کردن هزینه بر دانشجوی روزانه، با درخواست تمدید سنوات موافقت کند. نمی‌دانند یک‌تنه کاویدن کتاب‌های عربیِ پنج قرن اول هجری در حوزۀ تخصصی خودت، یعنی چقدر کار و چقدر زحمت و چقدر فشار. خیلی تلاش کردم تا آخر مهر جمعش کنم؛ اما نشد. حتی با اینکه تقریبا همۀ رساله را نوشته‌ام و حتی با اینکه مقاله‌ام در مجلۀ علمی پژوهشی منتشر شده باز هم خیلی دورم از پایان راه و هزار مانع دیگر هست که باید یک به یک پشت سر بگذارم. اما به قول دوستی بالاخره کار به دُمش رسیده و حال که تا اینجا را  تاب آورده‌ام باید بقیۀ راه را هم تاب بیاورم. با این همه خیلی دلم می‌خواهد من هم بالاخره یکی از همین روزها من هم مثل صبا بیایم و بگویم آخیش کارم تمام شد و قدم آخر را برداشتم.

البته یک روز مانده به پاییز، نیامده‌ام که شکوه کنم و گلایه‌هایم را بنگارم. غرض فقط نوشتن شرح حالی بود مختصر. امشب خوشحالم که ساعتها به حالت آدمی‌زادی‌اش برمیگردد و آن حالت مسخرۀ یک ساعت جلوتر را ندارد که آدم هرچه می‌دود احساس می‌کند از تمام دنیا عقب است. دلم پر زده برای شبهای بلند پاییز و بوی دیوانه‌کننده‌اش

 

اما از هر خبری دل‌پذیرتر اینکه آخر تیر و اوایل مرداد بدون برنامه‌ریزی قبلی، بدون اینکه حتی قرانی پول کف دستم مانده باشد، مرا به سرای عزیزترین معشوق عالم راه دادند. بعد از چهارسال تمام رنج فراق، به‌یک‌باره تنفس در هوای خوش کربلا و نجف باری دیگر نصیبم شد؛ لذتی که یک لحظه‌اش را حتی با تمام عالم امکان عوض نمی‌کنم. بعد از برگشت آنقدر دلتنگ و بیقرار بودم که می‌خواستم هرطور شده اربعین هم راهی شوم؛ اما نمیشد. 

کسی که نرفته نمی‌فهمد تنفس در هوای پاک بین الحرمین یعنی چه. کسی که نرفته نمی‌داند چرا زائر دلسوخته بر تمام تفریحات و زیبایی ها چشم می‌بندد و فقط و فقط حسین را می‌طلبد. آخر کجای جهان می‌شود لذت روضه‌ها و اشک‌ریختنهای شب جمعۀ بین الحرمین را پیدا کرد؟ آخر کدام گوشۀ هستی آن شکوه و آرامش و حلاوتی را دارد که من نزدیک به ساعتی داشتم؛ همان وقت که پناه برده بودم به گوشۀ ضریح اربابم، آن‌گونه که دختری به دل‌نوازترین پدر پناه ببرد، آن‌گونه که دلداده‌ای سر بر سینۀ عزیزترین دلدار بگذارد؛ همان دقایق بی‌نظیری که در آن گوشه اشک می‌ریختم؛ که اجازه‌ام داده بود تا بدون هل دادن‌ها و فشارهای معمول زائران، بدون چوب‌زدن‌ها و تذکرهای معمول خادمان، سر بر امن‌ترین پناه عالم بگذارم و دست در مشبک‌های ضریح، زیر قبۀ باشکوهش، غصه‌هایم را گریه کنم. 

من از دنیا جز این گوشۀ دنج چیزی نمی‌خواهم، لذت باغ و دشت و صحرا از آن دیگران. آخر مرغ بلندآشیان روضۀ جنان را با باغ و بستان چکار؟!

سفر را با اتوبوس رفتم و آمدم. خیلی‌ها می‌پرسیدند چطور توانستی از مشهد اتوبوس بنشینی و بروی. می‌گفتم راه عشق چون و چرا نمی‌شناسد. عاشق اگر عاشق باشد، به پای پرآبله هم که شده می‌دود تا به معشوق برسد و خشتگی نمی‌شناسد.

آخ که چه اندازه دلتنگم.

دوستی می‌پرسید: حس انجا چطور است؟ مگر یکبار رفتن برای آدم بس نیست؟ گفتم تا نروی نمیفهمی یعنی چه. تا نچشی درنمی‌یابی که چطور تمام دنیا و آدمها برایت به قدر ارزنی کوچک می‌شود؛ درک نمی‌کنی که همۀ لذتها و وصالها و زیبایی‌ها در برابر یک لحظه زیستن در آن صحن سرا مرگ است در برابر زندگی، تلخی است در مقابل شیرینی

آخ که چه اندازه دلتنگم.

ریحان بار اولش بود که اربعین امسال کربلا رفته بود. وقت برگشت چند مداحی برایم فرستاد در فراق کربلا. گفتم: دیدی حسش چقدر با همه جا متفاوت است؛ حتی با حرم امام رئوفم رضا با تمام شکوه بی‌مانندش هم فرق دارد. گفت دقیقا همینطور بود. گفتم بعد از این زندگی برایت سخت می‌شود؛ حالت، مخصوصا در هفته‌های اولِ بعد از سفر، حال کسی است که از وطنش دور افتاده. تمام دنیا برای غریبه است؛ حتی عزیزترینهایت؛ حتی توی خانه و شهر و دیار خودت هم احساس غربت می‌کنی و دلت می‌خواهد برگردی. چون آنجا که بودی متصل شده بودی به اصل وجود.

به یکی از همسفرها هم که سفراولی بود همین را گفتم. چند شب بعدترش پیام داد که خدا میداند چقدر به یادت هستم و در تمام لحظات دلتنگی و بیقراری یاد حرفهای تو می‌افتم.

آخ که چه اندازه دلتنگم.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها