1. هنوز هم باورم نمی‌شود تلخی‌ها و دل‌آشوبه‌هایی که داشت به مرا به ته خط می‌رساند و به سقوط می‌کشاند، از سرم گذشته باشد. هنوز هم باورم نیست که زندگی روی خوبش را به من نشان داده باشد و هر روز آفتاب صبحگاهی گرم و مهربان در آغوشم بگیرد. اینکه نمی‌نویسم دلیلش شلوغی روزگار است نه شلوغی دل و جان و افکار.
نمی‌دانم اگر در آن لحظه‌های آخر و آن نهایت اضطرار دستم را نمی‌گرفت چه بر سرم می‌آمد. آخ که او چه بزرگ خدایی است و من چه کوچک بنده‌ای. 
باز هم می‌گویم که من به مهربانی امام رئوفم باور دارم. من به وعدۀ انّا غیر مهملین لمراعاتکم» مهدی فاطمه ایمان دارم. می‌دانم حواسشان جمع شیعیان و حاجتمندان است. می‌دانم که دست خالی را خالی نمی‌گذارند و بر انسان‌های بی پشت و پناه، خود، پشت و پناه می‌شوند. هیچ چیز به قدر دعا و توکل و توسل، خیر را به آدم نزدیک نمی‌کند. 
دوستی دارم که بسیار دل‌پریش گرانی‌ها و اجارۀ خانه است. گفتم درست که انواع مشکلات جلوی راه ماست؛ اما مگر نه اینکه ولیّ امر ما مهدی فاطمه است؟ مگر نه اینکه خداوند تدبیر امور را به او واگذاشته؟ از او بخواه که هرقدر هم گرانی و فشار، اگر اراده کند گره‌های به دندان باز نشدنی را به اشاره‌ای می‌گشاید. نمونه‌اش گره کور زندگی من.

2. جمعه با دانشگاه رفته بودیم اردو. اردویش تاحدی خصوصی بود. چندتایی از استادان بودند؛ بعضی تنها و بعضی با زن و بچه. چندتایی از بچه‌های دکترا و ارشد و چندتا بچه‌های کارشناسی از انجمن علمی. همه هم ادبیاتی. استادم شب قبلش پیام داد که اردو میای؟ گفتم بله با کمال میل. بقیه را هم همین طوری دستچین کرده بود. 
همه تقریبا هم‌سنخ بودند. من بینشان احساس غریبگی داشتم. اگرچه دوستان خودم هم بودند. اینکه من تنها چادری و آرایش‌نکردۀ جمع بودم به کنار. مقصودم چیز دیگری است. جو زیادی صمیمی بود. یعنی از آن صمیمیت‌هایی که لودگی هم دارد. از آنها که بعضی‌ها تصور می‌کنند هرچه بیشتر عرف و شرع را زیرپا بگذارند، رشدیافته ترند. مثلا اینکه یکی از دخترها بزند زیر آواز و استاد همه را دور بزند تا برود و موهای دختر را نوازش کند، دیگران هم برای این سنت‌شکنی، دست بزنند و هورا بکشند. یا بیاید سمت من و روسری نستعلیقم را در دست بگیرد و بگوید: به‌به، شعر هوشنگ ابتهاج.
آخر اردو استاد چند نفری را صدا کرد که می‌دانست غزل‌سرا هستند. یکی‌شان من. گفتم ولی استاد شعرهای من متفاوت با این جمع است. گفت: خیالی نیست؛ خودت هم متفاوتی. 
خیلی تردید داشتم در خواندن شعر. نه اینکه از حرف و حدیث‌ها بترسم و پیش خودم بگویم معلوم نیست حالا درباره‌ام چگونه فکر می‌کنند. این چیزها برایم مهم نبود. دلم نمی‌خواست نام محبوبم را در هر جمعی ببرم. شعر قدیمیِ غیر آیینی هم داشتم اما خواستم اگر قرار به خواندم شد چیزی بخوانم که معرف شخصیت من باشد؛ خواستم تا لابلای شعرهای فمینیستی و کسانی که برای معشوقشان شعر می‌خوانند، من هم از محبوب و معشوق خودم بخوانم. این‌طورها شد که خواندم:

بی‌فروغت چرا می‌نویسم؟

در حضورت چه را می‌نویسم.


قرار است این اردوها ادامه پیدا کند. به همین شکل و چه‌بسا روزبه‌روز صمیمانه‌تر. آدمهایی که خودشان» هستند آزرده‌ام نمی‌کنند. آنها که می‌کوشند هرچه بیشتر از خودشان فاصله بگیرند برایم دل‌آزارند. اینکه بگویم از این سفر رفتنها لذت می‌برم و خوش می‌گذرد؛ نه، حقیقتا خوشی چندانی برایم ندارد که هیچ فشار و خستگی روحی را هم ارزانی‌ام می‌کند. هم‌سفر  هم‌دل است که شیرینی سفر را به کامت می‌نشاند. 
حالا نمی‌دانم کار نیکوتر کدام است. اینکه مثل خیلی از مذهبی‌ها از چنین جمع‌هایی فاصله بگیرم و توی لاک خودم فرو بروم؛ یا اینکه به این دست آدمها نزدیک‌تر شوم و در جمع‌هایشان شرکت کنم و شخصیت خودم را داشته باشم؟ نمی‌دانم بندگی در کدام راه است؟ 
دوستان خوبی که اینجا را می‌خوانند اگر سخنی بگویند و نظرگاهی بنویسند، بسیار سپاس‌گزارشان خواهم شد.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها