شب‌های روشن



وقتی اسمت را می‌نویسند زائر ذخیره یعنی تا طلبت به اوج نرسد دعوتت قطعی نمی‌شود. یعنی باید تشنه‌تر از این حرف‌ها باشی و بیتاب و بیقرارتر. ذخیره بودم اما. به لطف و مهر راهم دادند.


دوشنبه، کاظمین: دو سه ساعتی مانده به غروب راه می‌افتیم سمت حرم. سر پیچ می‌ایستیم به سلام. آسمان ترکیبی است از ابر و خورشید و شعاع پرفروغ دو گنبد. باران هم نرم‌نرم می‌بارد و با قطره‌های اشک می‌آمیزد. با خودم فکر میکنم شعر یعنی همین. آنجا که می‌رسیم. سر روی ضریح مطهر می‌گذارم و می‌گویم آقاجان، و بیشتر خطابم به امام کاظم است که یک بار در مشهد دلم عجیب بی‌قرارش شد، دلم برایتان خیلی تنگ بود. ممنونم که راهم دادید.

شب بعد از شام، دوباره به حرم می‌رویم. حالا خلوت‌تر است و شوق‌انگیزتر. گوشه‌ای رو به ضریح می‌ایستم. اجازه می‌خواهم برایشان شعر بخوانم. زیارت‌نامۀ غیر معمول من است در حرم‌ها. برای خودشان دستم تهی است. اما شعرهای امام رضا را برایشان می‌خوام و بعد به ذهنم می‌رسد شعر شهادت حضرت فاطمه را هم چه در اینجا و چه در هریک از حرمها بخوانم. آرام آرام زمزمه‌اش می‌کنم. می‌رسم به بیت آخر:

دارد امید آمدن آخرین سوار

هرکس به سوگ ماتم آن بی‌نشان نشست


بغضم می‌ترکد. حسی در من قد می‌کشد که باید پیش خودم نگهش دارم.


سه‌شنبه، سامرا: اینجا برایم حکم خانه را دارد. در هر حرمی همین قدر راحتم و آن را خانۀ خودم می‌دانم. اما سامرا با آن غربتش جور دیگری خانه است.  بعد از زیارت، می‌روم آنجا که خواب دیده بودم خودم و مرضیه را. به شوق و لبخند نگاه می‌کنم به جایی که نشسته بودیم در کنار هم و دست در دست هم. 


ادامۀ سه‌شنبه، کربلا: قبل از غروب نزدیک بین‌الحرمینیم. مداح سلام می‌دهد و دلها را به مأوای اباعبدالله خوش‌آمد می‌گوید. همه چیز، در و دیوار، زمین و زمان، جسم و جان، اشک است و اشتیاق.

در حرم دنبال صحیفۀ سجادیه می‌گردم. صحیفۀ خودم را مشهد جا گذاشته‌ام. به توصیۀ دوستی، ترجیح می‌دهم این بار به عوض دعاهای صدمن‌یک‌غازِ خودم، زیر قبه، دعاهای معصومان را بخوانم و چه چیزی بهتر از صحیفه؟ در قفسه‌های کتاب، صحیفه‌ای نیست. از خادمها سراغش رامی‌گیرم اما آنجا صحیفه ندارند. هتل که می‌رویم از مدیر ایرانی هتل درخواست صحیفه می‌کنم. اما دریغ از اینکه حتی به فکرشان رسیده باشد لابه‌لای کتابهای شهید و شهادت، صحیفه هم بگذارند.


چهارشنبه، کربلا: قرار است عصر همایش ا.حلی مِن عسل در بعثه برگزار شود تا بچه‌ها دل‌نوشته‌هایشان را بخوانند. قدری با خودم کلنجار می‌روم که من هم چیزی ارائه بدهم یا نه. جایزۀ نویسندۀ دل‌نوشته‌ای که ابرگزیده شود، یک انگشتر دُرّ نجف است. من، هم دُرّ دارم و هم انگشتری دُرّ. به طمع آن نیستم. فقط فکر می‌کنم شاید دلی پر بکشد و من هم اندک اجری ببرم. دست آخر شعری به مدیر هتل می‌دهم. از لحن صحبتش پیداست که قرار نیست در انجا این شعر خوانده شود. خیلی برایم فرقی نمی‌کند. اما بعدترش که باز می‌بیندم می‌گوید آماده باش که شاید صدایت کنیم. یک‌دفعه دل‌آشوبه به جانم می‌افتد. احساس بدی دارم. نوشتۀ بچه ها را می‌بینم که تقریبا هفت هشت‌تایی هست. خودم را می‌رسانم حرم. به امام می‌گویم: آقا غلط کردم. نکند این کارم حکم معامله داشته باشد، که شعر شما را بخوانم و جایزه بگیرم. من که دنبال جایزه از دست غیر نیستم. من عنایت شما را می‌خواهم.  به جز آن هم گمان نمی‌کردم کسی در همایش شرکت کند. نکند من جای بقیه را تنگ کنم؟ حس و حال خوبی ندارم. می‌شود کاری کنید شعرم را نخوانم؟ که صدایم نکنند؟

وقت همایش مسئول برگزاری می‌گوید: در هر همایش دو نفر برگزیدۀ دل‌نوشته داریم. این هفته آقای فلانی و خانم فلانی‌اند. اسم من را نمی‌خوانَد. نفس راحتی می‌کشم که صدا نشدم. بعد از اینکه آن دو نفر نوشته‌هایشان را می‌خوانند، آقای مسئول می‌گوید: اما این بار یک نفر را هم اضافه‌تر صدا می‌کنیم که شعری نوشته است. بعد هم مرا صدا می‌زند. حداقل خیالم راحت است که جا بر کسی تنگ نکرده‌ام. بعدترش می‌گوید: امسال به جای انگشتریِ دُرّ، انگشتری هدیه می‌دهیم که نگینش سنگ قبر امام حسین است؛ سنگی که هفتاد سال عوض نشده بوده و بعد از تعویض، تکه‌هایی از آن در اختیار بعثه و ستاد عتبات قرار گرفته.  دلم می‌لرزد. آنچه هدیه می‌گیرم چیزی نیست که بشود ارزش و قیمت برایش تعیین کرد. این هدیه‌ای است که در تمام دلتنگی‌های بعد از سفر مونس من است. آن انگشترِ با نگین نور را همان جا از قاب در می‌آورم و دستم می‌کنم.

بعد از همایش از مسئول فرهنگی بعثه سراغ صحیفه می‌گیرم. پیش خودم مطمئنم که اینجا دیگر صحیفه موجود است. آقای مسئول تمام قفسه‌های کتابخانه را از بالا تا پایین نگاه می‌کند و می‌گوید: موجود نیست. دلم می‌گیرد از این همه غربت و مهجوریت صحیفه.

شب برای نماز مغرب و عشا به حرم امام حسین(ع) برمی‌گردم. برای برداشتن مهر به طرف یکی از قفسه‌ها می‌روم. کتاب سفیدی به من چشمک می‌زند. نزدیک که می‌شوم صحیفۀ سجادیه است با ترجمۀ فارسی. باورم نمی‌شود. کتاب را برمی‌دارم و عاشقانه در بغل می‌کشم و می‌بوسم. بعد از نماز با چند عرب که در صف نماز کنارم نشسته بودند هم‌صحبت می‌شوم. از قطیفِ عربستان آمده‌اند. یکی‌شان می‌گوید چند روز دیگر به مشهد می‌آییم برای زیارت امام رضا. دولت سعودی اجازه نمی‌دهد به ایران سفر کنیم. برای همین هم هروقت دل‌تنگ امام رضا می‌شویم، از عراق به ایران می‌رویم.

بعدتر می‌روم گوشه‌ای دنج زیر قبه می‌نشینم و صحیفه می‌خوانم. شیرین‌ترین و شعرترین حال تمام سفرم همان لحظات است. دعاهای زیادی می‌خوانم. آنقدر که آرام می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد رو به خستگی بروم و از آن حال خوش دور شوم. برای همین ادامۀ دعاها را وامی‌گذارم و صحیفه را در یکی از قفسه‌ها به خیال خودم با نشان و پنهانی قرار می‌دهم تا فردا باز دعاهای باقی‌مانده‌اش را بخوانم. غافل از اینکه فرصت، همان بار داده شده و فردایش هرچه بگردم، دیگر صحیفه را نمی‌یابم.


فراتر از آنکه خانواده‌ای  از ولادت فرزندی که مدت‌ها چشم به راهش بوده اند شادمان شوند، انتشار شرح صحیفه ما را به شوق نشاند و چشم‌هامان را روشنایی داد. 
چقدر شکرگوی پروردگارم هستم که سهمی هرچند بسیار کوچک و ناچیز در به بار نشستن این نهال نوپای پرشکوه داشته‌ام.
الحمدلله

شکوه نیایش


سه‌شنبۀ مه‌آلودی را پشت سر گذراندیم. صبح ساعت 6:20 دقیقه که از خانه زدم بیرون، جز جلوی پایم را نمی‌دیدم. شبیه خواب‌های توی فیلم‌ها، همه چیز متراکم و محو و سحرآمیز بود. از آن وضعیتهای غریب و مرموزی که بسیار دوستشان دارم. تاریکی هم هنوز قدری در دل آسمان بود. از خوشحالی صدای خنده‌ام بلند شد. کسی را هم نمی‌دیدم که نگران حضورش باشم. ماشین‌ها تک و توک می‌آمدند، از دور. فقط از روی صدایی که نزدیک میشد و چراغی که نورش در فشردگی مه، محو و کم‌زور به چشم می‌رسید می‌توانستم تشخیص دهم ماشینی در حال آمدن است. گاهی هم از محدوده‌های نزدیک‌تر سیاهیِ چیزی را، احتمالا آپارتمانی چندطبقه را می‌شد دید. در ایستگاه اتوبوس، جز من و یکی دو نفر و صندلی ایستگاه هیچ چیز نبود. مه همۀ ساختمان‌ها و درخت‌ها را بلعیده بود. گاهی از دور هیبتی تیره به چشم می‌آمد و نزدیک‌تر که می‌رسید می‌فهمیدیم اتوبوس است. کمی بعدترش مه خودش را قدری عقب کشید؛ آنقدر که سیاهی‌ها شکل  و رنگ گرفتند و دوباره از نو ساخته‌شدند. تا شعاع بیست متری را میشد دید، دورترش را نه.

می‌دانستم که ذره‌ذره مه ناپدید می‌شود. من اما دلم می‌خواست همان طور بماند. که همۀ دنیا را در خود فرو ببرد. که بگوید همه چیز، اعتبار دنیایی است که به اشاره‌ای محو می‌شود. که تو خود به اشاره‌اش محو و گم می‌مانی و هیچ کس جز خدا نیست که ببیندت. که ففرّوا الی الله».


2. تفسیر رسیده بود به رب انی لما انزلت الیّ من خیر فقیر». من برای خودم همیشه این طور ترجمه‌اش می‌کردم که خدایا هر خیری که برایم بفرستی، من به آن محتاجم. که تو را به عظمتت برایم فقط از بارگاه ربوبی‌ات خیر و خوبی بفرست. بعدترش دیدم نه؛ موسی جوری دیگر گفته، نیازی دیگر را با تمام خضوع بندگی به زبان آورده و گفته هرچه تا الان بر من فرستاده‌ای و بعد از این می‌فرستی جز خیر نبوده و نیست. مگر از تو که سراسر خیری، جز خیر صادر می‌شود؟ پس باز هم هرچه خیر است، من ناخوش بدارم یا بپسندم، بر من سرازیر کن.

چقدر قشنگ است این نهایت تسلیم: موسی‌وار، عابد، خاضع، عاشق.


3. دیشب باران بارید. وقت باران مدام یادم می‌افتد به توصیف  شگفت بیژ.ن نجد.ی در یکی از داستانهای نیمه‌تمامش: باران مثل یا.زده، مثل صد و یا.زده، مثل هزار و صد و یا.زده می‌بارید». نیمه شب چند باری با صدایش بیدار شدم. پرشکوه و زیبا بود. از وقتی دعای سوم صحیفه را خوانده‌ام باران و برف و باد و مظاهر طبیعت را جوری دیگر دوست دارم. از وقتی خوانده‎ام که امام بر تمام فرشتگانی درود می‌فرستد که با هر قطرۀ باران و هر دانۀ برف فرود می‌آیند و آن را به جایی که باید، می‌رسانند:

وَ مُشَیعِی الثَّلْجِ وَ الْبَرَدِ، وَ الْهَابِطِینَ مَعَ قَطْرِ الْمَطَرِ إِذَا نَزَلَ، وَ الْقُوَّامِ عَلَی خَزَائِنِ الریاح

خداوندا، بر همراهان برف و تگرگ و فرودآیندگان با بارش باران آنگاه که بر زمین می‌بارد و گماشتگان بر گنجینه‌های بادها درود بفرست.


صحیفۀ سجادیه، تمامش صحیفۀ عشق و بندگی است. لااقل پیشنهاد می‌کنم سومین دعای آن را بخوانید. دعای هفتمش هم برای گره‌گشایی بسیار مجرب و توصیه‌شده است.


پی.نوشت:

هیچ‌کس به قدر تو نمی‌تواند این همه میان خوف و رجا سرگردانم کند. هیچ کس نمی‌تواند تا قعر ترس و ناامیدی و شرمساری از خودم فروبرد و تا بلندای امید برکشانَد. به خُردی و ناچیزیِ خودم که می‌نگرم از خواستن آنچه خود را در شأنش نمی‌بینم شرمسارم و به عظمت و محبت تو که می‌نگرم همۀ وجودم را امید اجابت فرامی‌گیرد.


نفحه آمد مر شما را دید و رفت

هرکه را می‌خواست جان بخشید و رفت



جان‌بخش هم که باشد رفتنش درد دارد، سوز جگر دارد. مخصوصا آن که عارفان گفته باشند: لیس التکرار فی التجلی. من اما دلم می‌خواهد پیوسته و پرتکرار بخوانم نفحۀ دیگر رسید آگاه باش».


دوشنبه: کیک خرما و گردو پخته‌ام. عطرش با عطری بسیار آشنا و بسیار شگفت و شیرین درمی‌آمیزد و مستم می‌کند. از آن شیرینی‌هایی که حیفت می‌آید روایتش کنی تا از شکوهش بکاهد و در قالب کلمات، تنگ و کوچک و بی‌رنگ شود.


سه‌شنبه: با همکارهای خانم صبحانه را میرویم بیرون، با کیک دیشب و تخم مرغ آبپز عسلی و چند لیوان چای دم کشیده. خنده‌هایشان را شادی‌هایشان را دوست دارم.

شب‌های چهارشنبه شب زندگی است و عاشقی. من آن ساعات بی‌مانند شب را دوست دارم. آن ساعتهای اشک و عاطفه را جان می‌دهم.


چهارشنبه: چیزی از من کنده شده و چیزی در من نشسته. انگار که بخش ناشناخته‌ات را گذاشته باشی برای دیروز و بخش دیر به دست آمدۀ عزیزتری را در خودت یافته باشی برای امروز و فردا. راستی، چهارشنبه شبهای نهج‌البلاغه و شیرینی کلام مولا را مگر می‌توان به وصف کشید؟


پنج‌شنبه: هم عزیز است. مخصوصا آنجا که تفسیر می‌رسد به مادر موسی و ربط» قلبش:

وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِنْ کَادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْلَا أَنْ رَبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ» (قصص، 10)

بعدترش می‌روم زیر آسمان، رو به کوه‌های دوردست. میلم می‌کشد به سلام الله الکامل التام. زیر اسمان می‌خوانمش. شهاب‌سنگی از بالای سرم می‌گذرد. سالهای سال می‌شود که چنین چیزی ندیده‌ام. از همان وقتها که آلودگی هوا و آلودگی نوری، آسمان بچگیهایمان را از ما ید. نزدیک است از خوشی فریاد بزنم.


جمعه: روز تنهای شیرینی است. تمام روز را به صحیفه و نهج‌البلاغه می‌گذرانم. شب مهمان داریم و شلوغی حضور دایی‌ها و دختردایی‌ها حوصلۀ بسیار می‌خواهد. ترجیح می‌دهم آنقدری فرو بروم در صحیفه که تلخِ بیهوده گذراندن شب نباشم. خیلی وقت می‌شود که از دور هم نشستن‌های بیهوده لذت نمی‌برم. اقوام و دوستان را دوست دارم، اما به قدر ساعتی. بیشتر ماندن در کنارشان در توانم نیست. نه چیزی می‌توانم به آنان اضافه کنم و نه چیزی به خودم. جمع، طولانی که بشود، حرفها بیخودانه‌تر هم می‌شود و اندک‌اندک شوخی‌های نچندان دلچسب و تمسخر این و آن و حرفهای نباید هم از دلش سر برمی‌زند.

باید روزم را آنقدر از صحیفه پر کنم که شب احساس خلأ نکنم. لطافت صبح جمعه در ذهنم شعر می‌شود. می‌نویسم:

مهرش چو رخ نموده و بر من گشاده دست

یارب مباد آنکه بدارم ز باده دست

ای من فدای شیوۀ موزون لطف دوست

آن‌سان که دل ربوده و آن‌سان که داده دست

ای شهسوار و مشعله‌دار سرای حسن

امید تا که گیری از این اوفتاده دست

سلامِ صبح جمعه بیشتر مستم می‌کند. آنقدر که از شش صبح تا شش شب، بی حس خستگی خودم را در صحیفه غرق می‌کنم.


شنبه: کارهای اول صبح گره می‌خورد. با خودم فکر می‌کنم حکمتش چیست؟ ابتلاست یا تاوان؟ می‌گویم خدایا خودت کمکم کن. آرام‌آرام گره‌های ریز باز می‌شود. امضاهایی که ماه‌هاست گره کور شده، برگه‌هایی که پر نکرده مانده، کارهایی که نیمه رها شده و همه، مرا در دانشگاه روزها و ساعتها از این اتاق به آن اتاق کشانده، همۀ آنچه سخت شده و نفوذناپذیر نرم می‌شود و لطیف.


یکشنبه: یادم می‌آید که قصد داشتم یکی یکی صفات را بخوانم و به خیال خام خودم در خودم متجلی‌شان کنم و پله پله بالا بروم. اما گیر کردم. یادم می‌آید که در همان پلۀ اول پایم بدجور لغزید. در همان و منطقهم الصواب».

لیلا از در تو می‌آید با چند شاخه نرگس. بعد در آغوشم می کشد و نرگس‌ها را روی میزم می‌گذارد. می‌گوید سر چهارراه می فروختند و من یادم به تو و دلدادگی‌ات به نرگس افتاد. یک دسته برایت گرفتم. عطر شیرین نرگس و دریای مهربانی لیلا را در آغوش می‌گیرم.


چندشنبه: جناب پشه چنان پاشنۀ پایم را نیش می‌زند که از شدت درد از خواب می‌پرم. در تاریکی دنبال گوشی می‌گردم تا ساعت را بدانم. یکی دو دقیقه به اذان صبح مانده است. متوجه می‌شوم فراموشم شده ساعت را برای صبح کوک کنم. زیر لب می‌گویم چه تناسبی! بعضی‌ها با ناز و نوازش فرشتگان و ذکر خدا از خواب بیدار می‌شوند. من با نیش پشه. البته هنوز جای شکرش باقی است که برای بیدار شدن نیازمند لگد و نیش مار و افعی نشده‌ام.



1. منِ آن روزم را دوست ندارم. منی که کنار پیرزنی نحیف در اتوبوس نشسته بود و وقتی پیرزن خوابش برد و سرش افتاد روی شانۀ او، خودش را کنار کشید. منِ آن روزم بی‌وجدان و بی‌عاطفه و خودخواه بود. چطور دلش آمد خواب پیرزن را به هم بزند فقط به این دلیل که  سر بی‌آزار پیرزن، بر شانه‌اش سنگینی نکند؟ منِ آن روز هنوز شرمنده است؛ چون فرصتی که رفت، دیگر رو نمی‌کند. چون نفهمید؛ ارزش و عظمت آن لحظه را نفهمید. چون نالایق‌تر از آن بود که تکیه‌گاه و مأوای خستگیِ بنده‌ای عزیزکردۀ خدا باشد. از منِ آن روزم بسیار دل‌چرکینم.


2. این چندشنبه‌بازارهایی که گاه تاحدی منصفانه‌تر کالاها را می‌فروشند مصیبت‌اند. وقتی چیزی نمی‌خرم، مدام در ذهنم مرور می‌شود که اگر الان فلان وسیله را داشتم چقدر خوب بود. وقتی می‌خرم هی با خودم درگیرم که حالا راست‌راستی لازمم بود؟ حکایت سماور زغالیِ برنجی‌ کوچکی که امروز گرفتم حکایت همین کشمکش است. تا قبلش مُصر بودم که پولی اگر دستم رسید، بروم یک دانه خوبش را بگیرم و حالا که چند سالی است افتاده‌ام روی خط استفاده از محصولات ارگانیک، آب و چایم را سالم‌تر مصرف کنم. حالا که گرفته‌ام، هی با خودم کلنجار می‌روم کار درستی کردم بابتش پول دادم؟ البته از هزینه‌ای که چند وقت پیش‌ترش بابت خرید کرسی کرده‌ام کاملا رضایت دارم. کرسی کوچکی گرفته‌ام و گذاشته‌امش گوشه‌ای. نشستن زیرش صفایی ناگفتنی دارد. این هم عکس صبح جمعه‌ای که تنها بودم و طبق معمول تنهایی‌ها خودم را به قول دوستان تحویل گرفتم.




3. همین دیروز بود که سر کلاس برای بچه‌ها داشتم از ابو.الفضل ز.رویی می‌گفتم. همین دیروز بود که بخش انتهاییِ طنز ادبی را می‌خواندیم؛ چیزی که متاسفانه در اغلب کلاسهای فارسی عمومی مغفول است. نه اینکه استاد از آن غفلت کند؛ که متاسفانه کتابهای فارسی عمومی از آن تهی است. کلاس فارسی عمومی شده منبع پول‌سازی. هرکس اشعار و متونی گرد می‌آورد و کتابش می‌کند و از دانشجویانش می‌خواهد همان کتاب را برای ترم بخوانند. توانش را داشته باشد به بقیۀ مدرسان این درس هم زور می‌آورد که آن کتاب را تدریس کنند. راستش من تا به حال زیر بار کتاب نرفته‌ام. هر ترم خودم جزوه تهیه می‌کنم. کتابهای خوب هم در این زمینه هست؛ اما متاسفانه همه یا تاریخ‌محورند یا قالب‌محور. پنجاه شصت صفحۀ اول کتاب را پر کرده‌اند با نمونه‌های ادبیات خراسانی و اشعار مدحی و بهاریه‌ها و مانند آن یا اینکه همان مقدار اختصاص به قالب قصیده دارد که دربردارندۀ همین مضامین است. چیزی که حقیقتا به درد درس سه‌واحدی و در بعضی دانشگاه‌ها، درس چهارواحدی نمی‌خورد. من عقیده دارم بچه‌ها باید در این درس، لذت را تجربه کنند، خستگی‌هایشان را بتکانند، از نگاه خشک خواندن ادبیات برای تست زدن  فاصله بگیرند و حتی عاشقی جنون‌وار گذشته را لمس کنند. ایراد دیگر کتابها بی‌اطلاعی تدوینگر از کتابهای دبیرستان است. گاهی چندین صفحه از کتاب، همان شعر و متنهایی را دارد که بچه‌ها در دبیرستان هم داشته‌اند. برای همین هم ترجیح می‌دهم سختی را بر خودم هموار کنم و خودم جزوه تهیه کنم؛ جزوه‌ای که بر محور انواع ادبی باشد تا نمونه‌هایی از عاشقانه و غنایی بخوانند و نمونه‌هایی از ادبیات عرفانی. حتی عاشقانه‌های دیروز و امروز را با هم مقایسه کنند و فرق چشمگیر معشوق و عاشق را در گذشته و امروز دریابند. چندتایی از تعلیمی‌های شیرین‌تر و ملایم‌تر را بخوانند و بعضی شعر و نثرهای طنزی را که با آن بیگانه‌بوده‌اند بچشند. قالب هم معمولا در جزوه هست اما قالبهای جدید و قدیم نثر؛ مثل سفرنامه، خاطره، دل‌نوشته، نامه، داستان.

حالا دیروز رسیده بودیم به بخش آخر طنز و برای بچه‌ها از ابوالفضل ز.رویی و سبک نوشتنش در گل‌آقا می‌گفتم. هیچِ هیچ هم گمان نمی‌کردم خبر رفتنش را امروز بشنوم.


4. امام علی(ع): أعینونی بِورعٍ و اجتهادٍ و عفةٍ و سِدادٍ

مرا با این چهار یاری دهید: ورع(حساسیت به حرام خدا)، سخت‌کوشی و پویایی، خویشتن‌داری (مهار نفس در همۀ جوانب زندگی)، استواری و پایداری در راه.

شرم می‌کنم برای تمام مرتبه‌هایی که دست یاری علی را پس زده‌ام. شرمگینم که چنین ناچیز و ناجوانمرددلداده‌ای برای چنین عزیز و والاقدردلبری هستم. حیف باشد که تو فخر من و من عار تو باشم».


مگر می‌شود پاییز به هزار رنگ به جلوه درآید، آسمان بارانش را پرشکوه بباراند و دل از هرچه اندوه، شسته نشود؟ باران را بسیار دوست دارم، بارانش که پاییزی باشد بیشتر شیدایم می‌کند. گیرم که همین طور یک‌نفره بزنم بدل خیابان‌ها. حتی هوس نمی‌کنم چتر جدید برای خودم بخرم و می‌گذارم باران تنگ در آغوشم گیرد.

اما می‌دانی زیباترش چیست؟ اینکه باران یادم بیندازد شبهایی از بهمن‌ماه سال گذشته را، یادم بیندازد که شبها به شوق دیدنت بال می‌گشودم و باران، آن باران آن‌شبها که نه آنقدر نم‌نم بود که آمدنش فهمیده نشود، نه آنقدر رگباری و تند که رفتن را دشوار کند، یکریز می‌بارید. می‌آمدم زیر چتر باران. اگرچه تردامن، می‌آمدم از زیر بارانی به بارانی دیگر.

آن بازارچۀ سرپوشیده را یادم هست که هیچ دلم نمی‌خواست اسیرش شوم. می‌خواستم بدوم تا باب الساعة، تا باران. بیتاب، بی‌قرار. کاش میشد بگویم عاشق. نیستم اما. بارها فهمیده‌ام که مرغ دریای عشق نیستم هنوز؛ که گاه ترسیده‌ام، که شنا را خوب نمی‌دانم هنوز؛ که آشنا نشده‌ام آنگونه که باید. اما می‌دانم که دلم را جانم را گذاشته‌ام همان جا کنار ضریح، کنار باران؛ گذاشته‌ام که به جای من شب و روز قطره‌قطره بر مشبک‌ها بوسه بزنند.

بهمن را دوست دارم که ماه دلدادگی است که یاد است و یادگار.

دل‌تنگ شده‌ام آقا، دل‌تنگم حضرت باران؛ می‌شود باز در حضور آشنایت غرقم کنی؟


خدایا، تمام دنیا را از من بگیر؛ اما مهر علی را از من نه که بی محبت او هیچم


1. هنوز هم باورم نمی‌شود تلخی‌ها و دل‌آشوبه‌هایی که داشت به مرا به ته خط می‌رساند و به سقوط می‌کشاند، از سرم گذشته باشد. هنوز هم باورم نیست که زندگی روی خوبش را به من نشان داده باشد و هر روز آفتاب صبحگاهی گرم و مهربان در آغوشم بگیرد. اینکه نمی‌نویسم دلیلش شلوغی روزگار است نه شلوغی دل و جان و افکار.
نمی‌دانم اگر در آن لحظه‌های آخر و آن نهایت اضطرار دستم را نمی‌گرفت چه بر سرم می‌آمد. آخ که او چه بزرگ خدایی است و من چه کوچک بنده‌ای. 
باز هم می‌گویم که من به مهربانی امام رئوفم باور دارم. من به وعدۀ انّا غیر مهملین لمراعاتکم» مهدی فاطمه ایمان دارم. می‌دانم حواسشان جمع شیعیان و حاجتمندان است. می‌دانم که دست خالی را خالی نمی‌گذارند و بر انسان‌های بی پشت و پناه، خود، پشت و پناه می‌شوند. هیچ چیز به قدر دعا و توکل و توسل، خیر را به آدم نزدیک نمی‌کند. 
دوستی دارم که بسیار دل‌پریش گرانی‌ها و اجارۀ خانه است. گفتم درست که انواع مشکلات جلوی راه ماست؛ اما مگر نه اینکه ولیّ امر ما مهدی فاطمه است؟ مگر نه اینکه خداوند تدبیر امور را به او واگذاشته؟ از او بخواه که هرقدر هم گرانی و فشار، اگر اراده کند گره‌های به دندان باز نشدنی را به اشاره‌ای می‌گشاید. نمونه‌اش گره کور زندگی من.

2. جمعه با دانشگاه رفته بودیم اردو. اردویش تاحدی خصوصی بود. چندتایی از استادان بودند؛ بعضی تنها و بعضی با زن و بچه. چندتایی از بچه‌های دکترا و ارشد و چندتا بچه‌های کارشناسی از انجمن علمی. همه هم ادبیاتی. استادم شب قبلش پیام داد که اردو میای؟ گفتم بله با کمال میل. بقیه را هم همین طوری دستچین کرده بود. 
همه تقریبا هم‌سنخ بودند. من بینشان احساس غریبگی داشتم. اگرچه دوستان خودم هم بودند. اینکه من تنها چادری و آرایش‌نکردۀ جمع بودم به کنار. مقصودم چیز دیگری است. جو زیادی صمیمی بود. یعنی از آن صمیمیت‌هایی که لودگی هم دارد. از آنها که بعضی‌ها تصور می‌کنند هرچه بیشتر عرف و شرع را زیرپا بگذارند، رشدیافته ترند. مثلا اینکه یکی از دخترها بزند زیر آواز و استاد همه را دور بزند تا برود و موهای دختر را نوازش کند، دیگران هم برای این سنت‌شکنی، دست بزنند و هورا بکشند. یا بیاید سمت من و روسری نستعلیقم را در دست بگیرد و بگوید: به‌به، شعر هوشنگ ابتهاج.
آخر اردو استاد چند نفری را صدا کرد که می‌دانست غزل‌سرا هستند. یکی‌شان من. گفتم ولی استاد شعرهای من متفاوت با این جمع است. گفت: خیالی نیست؛ خودت هم متفاوتی. 
خیلی تردید داشتم در خواندن شعر. نه اینکه از حرف و حدیث‌ها بترسم و پیش خودم بگویم معلوم نیست حالا درباره‌ام چگونه فکر می‌کنند. این چیزها برایم مهم نبود. دلم نمی‌خواست نام محبوبم را در هر جمعی ببرم. شعر قدیمیِ غیر آیینی هم داشتم اما خواستم اگر قرار به خواندم شد چیزی بخوانم که معرف شخصیت من باشد؛ خواستم تا لابلای شعرهای فمینیستی و کسانی که برای معشوقشان شعر می‌خوانند، من هم از محبوب و معشوق خودم بخوانم. این‌طورها شد که خواندم:

بی‌فروغت چرا می‌نویسم؟

در حضورت چه را می‌نویسم.


قرار است این اردوها ادامه پیدا کند. به همین شکل و چه‌بسا روزبه‌روز صمیمانه‌تر. آدمهایی که خودشان» هستند آزرده‌ام نمی‌کنند. آنها که می‌کوشند هرچه بیشتر از خودشان فاصله بگیرند برایم دل‌آزارند. اینکه بگویم از این سفر رفتنها لذت می‌برم و خوش می‌گذرد؛ نه، حقیقتا خوشی چندانی برایم ندارد که هیچ فشار و خستگی روحی را هم ارزانی‌ام می‌کند. هم‌سفر  هم‌دل است که شیرینی سفر را به کامت می‌نشاند. 
حالا نمی‌دانم کار نیکوتر کدام است. اینکه مثل خیلی از مذهبی‌ها از چنین جمع‌هایی فاصله بگیرم و توی لاک خودم فرو بروم؛ یا اینکه به این دست آدمها نزدیک‌تر شوم و در جمع‌هایشان شرکت کنم و شخصیت خودم را داشته باشم؟ نمی‌دانم بندگی در کدام راه است؟ 
دوستان خوبی که اینجا را می‌خوانند اگر سخنی بگویند و نظرگاهی بنویسند، بسیار سپاس‌گزارشان خواهم شد.

1. محرم را دل‌تنگ بودم. دل‌تنگ یک‌دستیِ عزاداران حسینی در داغ عاشورا و سیاه‌پوشی؛ دل‌تنگ عاشورا خواندن؛ دل‌تنگ سر گذاشتن به دیوار تکیۀ اباعبدالله؛ دل‌تنگ عاشقانه گریستن بر حسین(ع).

محرم فرصتی است تا فارغ از اینکه که هستی و چه هستی فارغ از اینکه چقدر مانند من لغزان و سست‌پای راه حسینی، فارغ از همۀ قرب و بُعدها، فارغ از اینکه او مولا و آقاست، صمیمی، شیدا، سینه‌سوخته، عاشق، بی‌پرده و حجاب، شبان‌وار، صدایش بزنی و بگویی: حسین آرام جانم، حسین روح و روانم

و بدانی که به خدا قسم او آرام جان است و روح و روان، که نامش، یادش، محبتش حیات است و نجات.

چقدر خالی ام از کلمه در برابرت آقا، ای من فدای آقایی‌ات.


2. دزفول، شهر مادری، برای من پیوند اشک و لبخند است. دزفول با اندوه شرجی کوچه‌پس‌کوچه‌های تابستانش یادم می‌اندازد سالها انتظار و دلدادگی را، سالها تلخی و تنهایی را، سالها را، همۀ سالهای گذشته را.


3. من به قرارهای عاشقانه‌ام باور دارم؛ بزرگی صاحب رئوف بارگاه رضوی را باور دارم، نگاه و مهربانی بی‌دریغش را باور دارم. 

من به صحیفه معتقدم، به سطرسطر دعاهایش به کلمه کلمه‌ای که خواندم و نوشتم و شنیدم، به برکت کلام امام سجاد به خدا قسم معتقدم.

من به شهود و حضور امام عصر، امام حی و زنده ایمان دارم، به عنایتش به وعدۀ انا غیر مهملین لمراعاتکم»ش.


صبحها که پنجره را رو به آفتاب می‌گشایم و اجازه می‌دهم نسیم پریشانم کند شیرینی آرامش بعد از طوفان را مزمزه می‌کنم و می‌گویم چه خوب که شما را دارم آقای رئوف؛ چه خوب که نعمت صحیفه با من است؛ چه خوب که امام عصرم در اوج غیبت، عین حضور است. 

خدایا چه بزرگ و شیرین نعمتی است مهری که ارزانی‌ام کرده‌ای؛ تو چه خوب خدایی هستی و من چه بد بنده‌ای برای تواَم. روزهایی که گذشت و سخت هم گذشت تو می‌دیدی ام که داشتم در ناامیدی و افسردگی سقوط می‌کردم؛ همان حالتی که بدترین گناهان است. آن حالت لعنتی که مدام انگار کسی می‌گفت بدبخت بیچاره تو کجا و قرب خداوند؟ تو کجا و محبت اهل بیت؟ تو هیچ نیستی و کمترین ارزشی نداری. بعد از این هم هیچ کدام از اعمالت پذیرفتۀ درگاه حق نخواهد شد. در اوج ناامیدی تنها تکیه گاهم تو بودی تا بگویم خدایا دستم را نگیری غرق شده‌ام مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم». یا عماد من لا عماد له.


4. زمین برای زیستن دیگر مناسب نبود؛ شبیه این فیلم های هالیوودیِ پایان دنیا. باید می‌رفتیم جایی دیگر و تنها امکان بردن اندک‌توشه‌ی را داشتیم. به انبوه کتابهایم نگاه کردم. باید چیزی برمی‌داشتم که در باقی عمر، اگر نجات می‌یافتم، تنهایی و خلأهایم را پر کند. بعد قرآن را نهج البلاغه را و صحیفه را برداشتم و گفتم اینها برای تمام عمرم کافی است.


5. توی حرم بودم که زله شد. جمعیت زیادی از حرم فرار کردند تا از خطر فروریختن آوار در امان بمانند. عده‌ای دیگر که کم هم نبودند به سمت ضریح رفتند تا در کنار آن پناه گیرند. من هم در میانشان بودم. زله شدیدتر شد؛ جمعیت اطراف ضریح وحشت‌زده، آنجا را دیگر مأمنی مناسب نمی‌دانستند و به سمت بیرون گریختند. من اما بیشتر پناه بردم به ضریح. مشبک‌هایش را در مشت گرفتم. زله شدید و شدیدتر می‌شد و من و ضریح را با قوُتی که مانندش را سراغ نداشتم، تکان می‌داد. گفتم حتی اگر تمام حرم بر سرم آوار شود همین جا می‌مانم. چه بهتر که در کنار ضریح مولایم جان بدهم. بعد تکه زمینی که رویش بودم کنده شد و مرا مثل قطعه ابری سبک، با خود به پرواز درآورد. چند لحظۀ بعد نزدیک خانه به زمینم گذاشت؛ در حالی که زله تمام شده بود.


وقتی اسمت را می‌نویسند زائر ذخیره یعنی تا طلبت به اوج نرسد دعوتت قطعی نمی‌شود. یعنی باید تشنه‌تر از این حرف‌ها باشی و بیتاب و بیقرارتر. ذخیره بودم اما. به لطف و مهر راهم دادند.


دوشنبه، کاظمین: دو سه ساعتی مانده به غروب راه می‌افتیم سمت حرم. سر پیچ می‌ایستیم به سلام. آسمان ترکیبی است از ابر و خورشید و شعاع پرفروغ دو گنبد. باران هم نرم‌نرم می‌بارد و با قطره‌های اشک می‌آمیزد. با خودم فکر میکنم شعر یعنی همین. آنجا که می‌رسیم. سر روی ضریح مطهر می‌گذارم و می‌گویم آقاجان، و بیشتر خطابم به امام کاظم است که در مشهد دلم عجیب بی‌قرارش بود، دلم برایتان خیلی تنگ بود. ممنونم که راهم دادید.

شب بعد از شام، دوباره به حرم می‌رویم. حالا خلوت‌تر است و شوق‌انگیزتر. گوشه‌ای رو به ضریح می‌ایستم. اجازه می‌خواهم برایشان شعر بخوانم. زیارت‌نامۀ غیر معمول من است در حرم‌ها. برای خودشان دستم تهی است. اما شعرهای امام رضا را برایشان می‌خوام و بعد به ذهنم می‌رسد شعر شهادت حضرت فاطمه را هم چه در اینجا و چه در هریک از حرمها بخوانم. آرام آرام زمزمه‌اش می‌کنم. می‌رسم به بیت آخر:

دارد امید آمدن آخرین سوار

هرکس به سوگ ماتم آن بی‌نشان نشست


بغضم می‌ترکد. حسی در من قد می‌کشد که باید پیش خودم نگهش دارم.


سه‌شنبه، سامرا: اینجا برایم حکم خانه را دارد. در هر حرمی همین قدر راحتم و آن را خانۀ خودم می‌دانم. اما سامرا با آن غربتش جور دیگری خانه است.  بعد از زیارت، می‌روم آنجا که خواب دیده بودم خودم و مرضیه را. به شوق و لبخند نگاه می‌کنم به جایی که نشسته بودیم در کنار هم و دست در دست هم. 


ادامۀ سه‌شنبه، کربلا: قبل از غروب نزدیک بین‌الحرمینیم. مداح سلام می‌دهد و دلها را به مأوای اباعبدالله خوش‌آمد می‌گوید. همه چیز، در و دیوار، زمین و زمان، جسم و جان، اشک است و اشتیاق.

در حرم دنبال صحیفۀ سجادیه می‌گردم. صحیفۀ خودم را مشهد جا گذاشته‌ام. به توصیۀ دوستی، ترجیح می‌دهم این بار به عوض دعاهای صدمن‌یک‌غازِ خودم، زیر قبه، دعاهای معصومان را بخوانم و چه چیزی بهتر از صحیفه؟ در قفسه‌های کتاب، صحیفه‌ای نیست. از خادمها سراغش رامی‌گیرم اما آنجا صحیفه ندارند. هتل که می‌رویم از مدیر ایرانی هتل درخواست صحیفه می‌کنم. اما دریغ از اینکه حتی به فکرشان رسیده باشد لابه‌لای کتابهای شهید و شهادت، صحیفه هم بگذارند. به امام می‌گویم: آقای من، می‌خواستم ابیات شورانگیز فرزند بزرگوارتان را در اینجا بخوانم. اما صحیفه‌ای پیدا نمی‌کنم. می‌شود کمکم کنید آقا؟


چهارشنبه، کربلا: قرار است عصر همایش ا.حلی مِن عسل در بعثه برگزار شود تا بچه‌ها دل‌نوشته‌هایشان را بخوانند. قدری با خودم کلنجار می‌روم که من هم چیزی ارائه بدهم یا نه. جایزۀ نویسندۀ دل‌نوشته‌ای که برگزیده شود، یک انگشتر دُرّ نجف است. من، هم دُرّ دارم و هم انگشتری دُرّ. به طمع آن نیستم. فقط فکر می‌کنم شاید دلی پر بکشد و من هم اندک اجری ببرم. دست آخر شعری به مدیر هتل می‌دهم. از لحن صحبتش پیداست که قرار نیست در انجا این شعر خوانده شود. خیلی برایم فرقی نمی‌کند. اما بعدترش که باز می‌بیندم می‌گوید آماده باش که شاید صدایت کنیم. یک‌دفعه دل‌آشوبه به جانم می‌افتد. احساس بدی دارم. نوشتۀ بچه ها را می‌بینم که تقریبا هفت هشت‌تایی هست. خودم را می‌رسانم حرم. به امام می‌گویم: آقا غلط کردم. نکند این کارم حکم معامله داشته باشد، که شعر شما را بخوانم و جایزه بگیرم. من که دنبال جایزه از دست غیر نیستم. من عنایت شما را می‌خواهم.  به جز آن هم گمان نمی‌کردم کسی در همایش شرکت کند. نکند من جای بقیه را تنگ کنم؟ حس و حال خوبی ندارم. می‌شود کاری کنید شعرم را نخوانم؟ که صدایم نکنند؟

وقت همایش مسئول برگزاری می‌گوید: در هر همایش دو نفر برگزیدۀ دل‌نوشته داریم. این هفته آقای فلانی و خانم فلانی‌اند. اسم من را نمی‌خوانَد. نفس راحتی می‌کشم که صدا نشدم. بعد از اینکه آن دو نفر نوشته‌هایشان را می‌خوانند، آقای مسئول می‌گوید: اما این بار یک نفر را هم اضافه‌تر صدا می‌کنیم که شعری نوشته است. بعد هم مرا صدا می‌زند. حداقل خیالم راحت است که جا بر کسی تنگ نکرده‌ام. بعدترش می‌گوید: امسال به جای انگشتریِ دُرّ، انگشتری هدیه می‌دهیم که نگینش سنگ قبر امام حسین است؛ سنگی که هفتاد سال عوض نشده بوده و بعد از تعویض، تکه‌هایی از آن در اختیار بعثه و ستاد عتبات قرار گرفته.  دلم می‌لرزد. آنچه هدیه می‌گیرم چیزی نیست که بشود ارزش و قیمت برایش تعیین کرد. این هدیه‌ای است که در تمام دلتنگی‌های بعد از سفر مونس من است. آن انگشترِ با نگین نور را همان جا از قاب در می‌آورم و دستم می‌کنم.

بعد از همایش از مسئول فرهنگی بعثه سراغ صحیفه می‌گیرم. پیش خودم مطمئنم که اینجا دیگر صحیفه موجود است. آقای مسئول تمام قفسه‌های کتابخانه را از بالا تا پایین نگاه می‌کند و می‌گوید: نیست. دلم می‌گیرد از این همه غربت و مهجوریت صحیفه.

شب برای نماز مغرب و عشا به حرم امام حسین(ع) برمی‌گردم. برای برداشتن مهر به طرف یکی از قفسه‌ها می‌روم. کتاب سفیدی به من چشمک می‌زند. نزدیک که می‌شوم صحیفۀ سجادیه است با ترجمۀ فارسی. باورم نمی‌شود. کتاب را برمی‌دارم و عاشقانه در بغل می‌کشم و می‌بوسم. بعد از نماز با چند عرب که در صف نماز کنارم نشسته بودند هم‌صحبت می‌شوم. از قطیفِ عربستان آمده‌اند. یکی‌شان می‌گوید چند روز دیگر به مشهد می‌آییم برای زیارت امام رضا. دولت سعودی اجازه نمی‌دهد به ایران سفر کنیم. برای همین هم هروقت دل‌تنگ امام رضا می‌شویم، از عراق به ایران می‌رویم. از آنها میخواهم سلامم را به رسول الله برسانند. می‌گویم: به ایشان بگویید سمیه سادات مشتاق زیارت شماست و شما هم که کریم‌ترین آفریدهٔ خدایید. پس به کرامتتان سمیه را دعوت کنید. حس می‌کنم بی‌حکمت نیست که کنار این چند نفر نشسته‌ام. دلم می‌لرزد از شوق اینکه قرار است پیامم به رحمة للعالمین برسد.

بعدتر می‌روم گوشه‌ای دنج زیر قبه می‌نشینم و صحیفه می‌خوانم. شیرین‌ترین و شعرترین حال تمام سفرم همان لحظات است. دعاهای زیادی می‌خوانم. آنقدر که آرام می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد رو به خستگی بروم و از آن حال خوش دور شوم. برای همین ادامۀ دعاها را وامی‌گذارم و صحیفه را در یکی از قفسه‌ها به خیال خودم با نشان و پنهانی قرار می‌دهم تا فردا باز دعاهای باقی‌مانده‌اش را بخوانم. غافل از اینکه فرصت، همان بار داده شده و فردایش هرچه بگردم، دیگر صحیفه را نمی‌یابم.


پنجشنبه، کربلا: وقت نماز مغرب و عشا توی صفهایی که خودت به‌زور جای تکان خوردن داری، زن عرب قدبلند و زیبارویی با چهرۀ نورانی و مهربان، نمی‌دانم چطور خودش را میان من و بغل‌دستی‌ام جا می‌کند. تمام مدت هم همین طور اشکش ریزان است و صورتش خیس. از اسمش می‌پرسم. جُمانه» است و اهل لبنان. یادم می‌افتد به بیسکوییت جُمانه. توی دلم می‌گویم کاش یک بسته از آن بیسکوییت‌ها داشتم و به او هدیه می‌کردم. خودش باب دوستی را باز می‌کند. دوباره می‌گوید جمانه‌ام، جمانه حسینی و سیدم. می‌خندم و می‌گویم: انتِ بنتُ عمّی. همان طور به خوش‌رویی نگاهم می‌کند و چند کلمه‌ای سخن می‌گوییم. بعد هم می‌گوید سلامم را به امام رضا برسان و بخواه که دعوتم کند.

بعد از نماز می‌روم بین‌الحرمین تا کمیل بخوانم. همۀ شوق سفر یک طرف، شوق در کربلا بودن یک طرف. باشد و بین‌الحرمین باشد و زیر اسمان خدا نشسته باشی و خدا را به تمام اسماء حسنایی که از سوز سینۀ علی(ع) برخاسته، خوانده باشی و یارب‌هایت در میان یارب گفتن آن همه زائر اباعبدالله گم شده باشد، آسمان هم نرم‌نرم بر سرت رحمت ببارد، قطعا این بیت، بیت‌الغزل شعر سفر می‌شود.

شب آخر ا بعد از شام و مختصری استراحت، با بچه‌ها حرم می‌رویم و تا نماز آنجا می‌مانیم. دنبال صحیفه می‌گردم، در همان جایی که به نشان گذاشته بودمش. اما نیست. راستش را بگویم، نبودنش به اندازۀ بودنش شادم کرد. از این جهت که انگار حقیقتا فرصت نابی بود که شب پیش هدیه‌ام شده بود. شب را می‌گذرانم به خواندن عرفه و مناجات خمس عشر که حقیقتا دریای معارف است.

شنبه، کربلا، نجف: بعد از نماز صبح می‌روم حرم ابالفضل. نرسیده به ضریح می‌گویم آقا این سفر چند بارِ کوته‌تر خدمتتان رسیدم؛ نه خدای ناکرده از سر کمی ارادت، که آنقدر برادرتان شیرین و عزیز است که هربار می‌رفتم نمی‌توانستم دل بکنم. اینجا هم به خاطر شهادت مادر گرامی‌تان شلوغ‌تر بود قدری. بوسیدن ضریحتان به دلم ماند.

امیدی ندارم که بعد از نماز بتوانم سر روی ضریح بگذارم و بر مهمان‌نوازی صاحب بارگاه بوسه بزنم. اما به خودم که می‌آیم مشبک‌های ضریح را در دست گرفته‌ام و تکیه‌ داده‌ام به کرامت این آقای کریم.

باید بلافاصله به هتل برگردیم و راهی نجف شویم.  مثل همیشه دل کندن سخت است اما اشتیاق نجف، شوق وصل دلبر و دلدارم حضرت امیر، تلخ فراق از اباعبدالله را از کامم می‌زداید.

نجف هم شلوغ است؛ فراتر از تصورم. قدر دست ساییدن بر ضریح در اولین دیدار نصیبم می‌شود. می‌ایستم گوشه‌ای به تماشا. دلم می‌گیرد از زائرانی که این طور به هجوم جلو می‌آیند و حرمتی نه برای دیگر زائران قائل‌اند و نه برای علی(ع). یادم می‌افتد به خطبۀ سوم نهج‌البلاغه. آنجا که امام از هجوم مردم به سویشان برای بیعت کردن با ایشان این‌گونه تعبیر می‌کند که هجوم چنان زیاد بود که هر دو سوی عبایم پاره شد و نزدیک بود حسن و حسین زیر دست و پا بمانند. دلم می‌گیرد. از کجا که ما هم همان مردم نباشیم؟ از کجا که به همان سرعت که هجوم می‌آوریم، در پشت کردن هم شتاب نداشته باشیم؟ می‌گویم آقا کمکم کن همۀ وجودم را برای محبتت فدا کنم.

به هم‌اتاقی‌ها پیشنهاد می‌کنم بین دوازده تا دوی شب حرم برویم. بعد، دو ساعتی در هتل استراحت کنیم و وقت نماز صبح برگردیم. بچه‌ها می‌پذیرند. ساعت دوازده راهی حرم می‌شویم. حالا خلوت است و از آن ازدحام دلگیر خبری نیست. می‌روم جلو. دست را چنان در مشبک حلقه می‌کنم که انگار دست یار است. سر می‌گذارم روی ضریح و می‌گویم: لبیک یا علی. قدری مناجات می‌کنم و شعر می‌خوانم. ضریح را چپ و راست همین طور می‌بوسم. می‌گویم آقا اجازه می‌خواهم خودمانی بگویم، راستش بوسه‌هایتان خیلی شیرین است. سیر نمی‌شوم از بوسیدنتان. بعدتر می‌نشینم به خواندن جامعه. خانم عربی کنارم به اشاره اب تعارف می‌کند. به عربی تشکر می‌کنم. به اشاره ساعت می‌پرسد، به عربی جواب می‌دهم. باتعجب به من می‌گوید: اهل کجایی که عربی می‌دانی؟ می‌گویم مشهد الرضا و همیشه اینجور وقتها با غرور اسم امام رضا را کنار مدینة مشهد» میگذارم. اهل کویت است و معلم زبان انگلیسی. تا می‌فهمم کویتی است می‌پرسم: مشاری العفاسی را می‌شناسید؟ من شیفتۀ صوت قرآن او هستم. می‌گوید بله. او هم کویتی است و صدایی بس زیبا دارد. اما در تجوید عبدالباسط نظیر ندارد. قدری هم از این در و آن در صحبت می‌کنیم. وقت رفتن بسیار آفرین و مرحبا نثارم می‌کند که با او هم‌صحبت شده‌ام.

یکشنبه، نجف: می‌اندیشم به تمام سفر، به کوتاهی‌اش، به شیرینی‌اش، به اینکه هیچ سفری را این همه خوش نمی‌دارم.
می‌دانم که دلم برای صحن و سرای امیرم تنگ می‌شود. برای ایستادن روبه‌روی ایوان نجف و سلام دادن. برای پر کشیدن به سمت صاحب بارگاه، برای سحرهای نجف تا در صحن بنشینم، گیرم که سوز هوا هم قدری باشد، بنشینم و مناجات کنم. از امام می‌خواهم که شیرینی بودن در کنارش را ارزانی همۀ آن‌ها که نچشیده‌اند کند و به آنها که چشیده‌اند مکرر این شیرینی را بچشاند.

کنار ضریح زن عرب قدبلند و زیباچهره‌ای می‌بینم. می‌خندم و صدا می‌کنم: جمانه؟ همین که به سمتم برمی‌گردد، محکم همدیگر را در آغوشم می‌گیریم و فراوان می‌بوسیم. انگار که اشنایان چندین ساله‌ایم. پیش خودم فکر می‌کنم محبت ایمانی، همین که زائر اباعبدالله باشی، تو را در دلها عزیز می‌کند. برای همین هم هست که همسفران کربلا جور دیگری برایت عزیزند. که تا مدتها هر بار می‌بینیشان، انگار عزیزترین کسانت باشند، آنها را در آغوش می‌فشاری.

وقت خداحافظی آخر، به عهدم فکر می‌کنم و اینکه بارِ بعد که به امید خدا پا به اینجا گذاشتم، می‌توانم سربلند و پیروز پای بگذارم؟ نمی‌دانم مگر آنکه  عنایت حضرت امیر و فرزندان والاتبارش همراهی‌ام کند.


اینکه دلم بخواهد وقت باران دیشب دونفره در خیابانها قدم بزنیم و پول هم فراوان باشد و غم خرید نداشته باشیم و هرشکل و مدل لباس یا غذا یا آجیلی که خواسته باشیم بخریم و نفر دوم هم دلش برایم غش و ضعف برود و زبان‌بازی کند و از این حرفها، نه که خوب نباشد، اما غایت امال و آرزویم نیست و حتی گاه در نبودنشان صفایی هم هست چون از جانب کسی است که می‌دان جز خیر برایم نمی‌خواهد.

دیشب با خودم گفتم هرکس می‌رود سمت دلبرش، من هم می‌روم سوی دلبر و دلدار خودم سال را تحویل می‌کنم. رفتم خدمت آقای رئوف. زیتون هم کشیک حرم داشت تا دیروقت و می‌خواست بماند. یازده با هم قرار گذاشتیم جایی. قبلش باران باریده بود و فرشها خیس آب بودند. امکان نشستن روی فرش نبود. با زیتون نشستیم روی لبۀ حوض. از مراسمی که هر سال در تلویزیون شاهدش بودم خلوت‌تر بود. بخشیش به خاطر همین باران بود که خیلیها را فراری داده بود.

آنجا وسط امین الله و یا وجیها عندالله و شعر و شوخی و سلام الله الکامل التام و مناجات و اشک، خوش‌ترین تحویل سال را داشتم. تا به حال این همه سرمست نبوده‌ام. همیشه اندوهی پنهانی یا غصه‌ای گلوگیر یا احساس هم‌سنخ نبودن با جمع یا لبخندهایی که چندان از ته دل نیست همراهم بودند. امسال اما مهربانی و مهمان‌نوازی امام بی‌نظیر بود. امسال با جمعیتی همراه شدم که حس می‌کردم همین که می‌خواهیم برکت سال را از مولایمان بگیریم، همین که همه به شوق او لرلرزه‌های ریز سرما را در صحن و سرایش خوش می‌داریم، همین که با نوای یا علی سال را نو می‌کنیم، یعنی هم‌جنس و هم‌سنخ و هم‌دلیم.

وقتی که با آن همه جمعیت در جوار مولا و زیر اسمان خدا دست به دعا برداشته بودیم که حوّل حالنا الی احسن الحال، آنجا که می‌خواستیم برکت ولادت امام علی(ع) سالی شیرین و پر از برکت و عافیت را رقم بزند، همان وقت که یکی یکی دوستان و آشنایان را یاد می‌کردم، آن لحظه که آن غم شیرین، آن غم‌های قشنگ شیرین را مزمزه‌ می‌کردم، با خودم می‌گفتم شیرین‌تر از این، شعرتر از این هم مگر ممکن است؟

حالا حافظ تو هی بگو کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد. من این حزن شعرانگیز را که ازقضا شعر تر هم می‌انگیزاند، با هزارهزار شادی عوض نمی‌کنم.

من درد تو را ز دست آسان ندهم

دیشب با زیتون فال حافظ هم گرفتیم و صحیفه هم به نیت طلب خیر گشودیم و خواندیم.

به امید سالی پر از رحمت و برکت برای همۀ آنها که می‌شناسم و نمی‌شناسم.


به یادتان بودم




پنجشنبه، کربلا: وقت نماز مغرب و عشا توی صفهایی که خودت به‌زور جای تکان خوردن داری، زن عرب قدبلند و زیبارویی با چهرۀ نورانی و مهربان، نمی‌دانم چطور خودش را میان من و بغل‌دستی‌ام جا می‌کند. تمام مدت هم همین طور اشکش ریزان است و صورتش خیس. از اسمش می‌پرسم. جُمانه» است و اهل لبنان. یادم می‌افتد به بیسکوییت جُمانه. توی دلم می‌گویم کاش یک بسته از آن بیسکوییت‌ها داشتم و به او هدیه می‌کردم. خودش باب دوستی را باز می‌کند. دوباره می‌گوید جمانه‌ام، جمانه حسینی و سیدم. می‌خندم و می‌گویم: انتِ بنتُ عمّی. همان طور به خوش‌رویی نگاهم می‌کند و چند کلمه‌ای سخن می‌گوییم. بعد هم می‌گوید سلامم را به امام رضا برسان و بخواه که دعوتم کند.

بعد از نماز می‌روم بین‌الحرمین تا کمیل بخوانم. همۀ شوق سفر یک طرف، شوق در کربلا بودن یک طرف. باشد و بین‌الحرمین باشد و زیر اسمان خدا نشسته باشی و خدا را به تمام اسماء حسنایی که از سوز سینۀ علی(ع) برخاسته، خوانده باشی و یارب‌هایت در میان یارب گفتن آن همه زائر اباعبدالله گم شده باشد، آسمان هم نرم‌نرم بر سرت رحمت ببارد، قطعا این بیت، بیت‌الغزل شعر سفر می‌شود.

شب آخر ا بعد از شام و مختصری استراحت، با بچه‌ها حرم می‌رویم و تا نماز آنجا می‌مانیم. دنبال صحیفه می‌گردم، در همان جایی که به نشان گذاشته بودمش. اما نیست. راستش را بگویم، نبودنش به اندازۀ بودنش شادم کرد. از این جهت که انگار حقیقتا فرصت نابی بود که شب پیش هدیه‌ام شده بود. شب را می‌گذرانم به خواندن عرفه و مناجات خمس عشر که حقیقتا دریای معارف است.

شنبه، کربلا، نجف: بعد از نماز صبح می‌روم حرم ابالفضل. نرسیده به ضریح می‌گویم آقا این سفر چند بارِ کوته‌تر خدمتتان رسیدم؛ نه خدای ناکرده از سر کمی ارادت، که آنقدر برادرتان شیرین و عزیز است که هربار می‌رفتم نمی‌توانستم دل بکنم. اینجا هم به خاطر شهادت مادر گرامی‌تان شلوغ‌تر بود قدری. بوسیدن ضریحتان به دلم ماند.

امیدی ندارم که بعد از نماز بتوانم سر روی ضریح بگذارم و بر مهمان‌نوازی صاحب بارگاه بوسه بزنم. اما به خودم که می‌آیم مشبک‌های ضریح را در دست گرفته‌ام و تکیه‌ داده‌ام به کرامت این آقای کریم.

باید بلافاصله به هتل برگردیم و راهی نجف شویم.  مثل همیشه دل کندن سخت است اما اشتیاق نجف، شوق وصل دلبر و دلدارم حضرت امیر، تلخ فراق از اباعبدالله را از کامم می‌زداید.

نجف هم شلوغ است؛ فراتر از تصورم. قدر دست ساییدن بر ضریح در اولین دیدار نصیبم می‌شود. می‌ایستم گوشه‌ای به تماشا. دلم می‌گیرد از زائرانی که این طور به هجوم جلو می‌آیند و حرمتی نه برای دیگر زائران قائل‌اند و نه برای علی(ع). یادم می‌افتد به خطبۀ سوم نهج‌البلاغه. آنجا که امام از هجوم مردم به سویشان برای بیعت کردن با ایشان این‌گونه تعبیر می‌کند که هجوم چنان زیاد بود که هر دو سوی عبایم پاره شد و نزدیک بود حسن و حسین زیر دست و پا بمانند. دلم می‌گیرد. از کجا که ما هم همان مردم نباشیم؟ از کجا که به همان سرعت که هجوم می‌آوریم، در پشت کردن هم شتاب نداشته باشیم؟ می‌گویم آقا کمکم کن همۀ وجودم را برای محبتت فدا کنم.

به هم‌اتاقی‌ها پیشنهاد می‌کنم بین دوازده تا دوی شب حرم برویم. بعد، دو ساعتی در هتل استراحت کنیم و وقت نماز صبح برگردیم. بچه‌ها می‌پذیرند. ساعت دوازده راهی حرم می‌شویم. حالا خلوت است و از آن ازدحام دلگیر خبری نیست. می‌روم جلو. دست را چنان در مشبک حلقه می‌کنم که انگار دست یار است. سر می‌گذارم روی ضریح و می‌گویم: لبیک یا علی. قدری مناجات می‌کنم و شعر می‌خوانم. ضریح را چپ و راست همین طور می‌بوسم. می‌گویم آقا اجازه می‌خواهم خودمانی بگویم، راستش بوسه‌هایتان خیلی شیرین است. سیر نمی‌شوم از بوسیدنتان. بعدتر می‌نشینم به خواندن جامعه. خانم عربی کنارم به اشاره اب تعارف می‌کند. به عربی تشکر می‌کنم. به اشاره ساعت می‌پرسد، به عربی جواب می‌دهم. باتعجب به من می‌گوید: اهل کجایی که عربی می‌دانی؟ می‌گویم مشهد الرضا و همیشه اینجور وقتها با غرور اسم امام رضا را کنار مدینة مشهد» میگذارم. اهل کویت است و معلم زبان انگلیسی. تا می‌فهمم کویتی است می‌پرسم: مشاری العفاسی را می‌شناسید؟ من شیفتۀ صوت قرآن او هستم. می‌گوید بله. او هم کویتی است و صدایی بس زیبا دارد. اما در تجوید عبدالباسط نظیر ندارد. قدری هم از این در و آن در صحبت می‌کنیم. وقت رفتن بسیار آفرین و مرحبا نثارم می‌کند که با او هم‌صحبت شده‌ام.

یکشنبه، نجف: می‌اندیشم به تمام سفر، به کوتاهی‌اش، به شیرینی‌اش، به اینکه هیچ سفری را این همه خوش نمی‌دارم.
می‌دانم که دلم برای صحن و سرای امیرم تنگ می‌شود. برای ایستادن روبه‌روی ایوان نجف و سلام دادن. برای پر کشیدن به سمت صاحب بارگاه، برای سحرهای نجف تا در صحن بنشینم، گیرم که سوز هوا هم قدری باشد، بنشینم و مناجات کنم. از امام می‌خواهم که شیرینی بودن در کنارش را ارزانی همۀ آن‌ها که نچشیده‌اند کند و به آنها که چشیده‌اند مکرر این شیرینی را بچشاند.

کنار ضریح زن عرب قدبلند و زیباچهره‌ای می‌بینم. می‌خندم و صدا می‌کنم: جمانه؟ همین که به سمتم برمی‌گردد، محکم همدیگر را در آغوشم می‌گیریم و فراوان می‌بوسیم. انگار که اشنایان چندین ساله‌ایم. پیش خودم فکر می‌کنم محبت ایمانی، همین که زائر اباعبدالله باشی، تو را در دلها عزیز می‌کند. برای همین هم هست که همسفران کربلا جور دیگری برایت عزیزند. که تا مدتها هر بار می‌بینیشان، انگار عزیزترین کسانت باشند، آنها را در آغوش می‌فشاری.

وقت خداحافظی آخر، به عهدم فکر می‌کنم و اینکه بارِ بعد که به امید خدا پا به اینجا گذاشتم، می‌توانم سربلند و پیروز پای بگذارم؟ نمی‌دانم مگر آنکه  عنایت حضرت امیر و فرزندان والاتبارش همراهی‌ام کند.


وقتی اسمت را می‌نویسند زائر ذخیره یعنی تا طلبت به اوج نرسد دعوتت قطعی نمی‌شود. یعنی باید تشنه‌تر از این حرف‌ها باشی و بیتاب و بیقرارتر. ذخیره بودم اما. به لطف و مهر راهم دادند.


دوشنبه، کاظمین: دو سه ساعتی مانده به غروب راه می‌افتیم سمت حرم. سر پیچ می‌ایستیم به سلام. آسمان ترکیبی است از ابر و خورشید و شعاع پرفروغ دو گنبد. باران هم نرم‌نرم می‌بارد و با قطره‌های اشک می‌آمیزد. با خودم فکر میکنم شعر یعنی همین. آنجا که می‌رسیم. سر روی ضریح مطهر می‌گذارم و می‌گویم آقاجان، و بیشتر خطابم به امام کاظم است که در مشهد دلم عجیب بی‌قرارش بود، دلم برایتان خیلی تنگ بود. ممنونم که راهم دادید.

شب بعد از شام، دوباره به حرم می‌رویم. حالا خلوت‌تر است و شوق‌انگیزتر. گوشه‌ای رو به ضریح می‌ایستم. اجازه می‌خواهم برایشان شعر بخوانم. زیارت‌نامۀ غیر معمول من است در حرم‌ها. برای خودشان دستم تهی است. اما شعرهای امام رضا را برایشان می‌خوام و بعد به ذهنم می‌رسد شعر شهادت حضرت فاطمه را هم چه در اینجا و چه در هریک از حرمها بخوانم. آرام آرام زمزمه‌اش می‌کنم. می‌رسم به بیت آخر:

دارد امید آمدن آخرین سوار

هرکس به سوگ ماتم آن بی‌نشان نشست


بغضم می‌ترکد. حسی در من قد می‌کشد که باید پیش خودم نگهش دارم.


سه‌شنبه، سامرا: اینجا برایم حکم خانه را دارد. در هر حرمی همین قدر راحتم و آن را خانۀ خودم می‌دانم. اما سامرا با آن غربتش جور دیگری خانه است.  بعد از زیارت، می‌روم آنجا که خواب دیده بودم خودم و مرضیه را. به شوق و لبخند نگاه می‌کنم به جایی که نشسته بودیم در کنار هم و دست در دست هم. 


ادامۀ سه‌شنبه، کربلا: قبل از غروب نزدیک بین‌الحرمینیم. مداح سلام می‌دهد و دلها را به مأوای اباعبدالله خوش‌آمد می‌گوید. همه چیز، در و دیوار، زمین و زمان، جسم و جان، اشک است و اشتیاق.

در حرم دنبال صحیفۀ سجادیه می‌گردم. صحیفۀ خودم را مشهد جا گذاشته‌ام. به توصیۀ دوستی، ترجیح می‌دهم این بار به عوض دعاهای صدمن‌یک‌غازِ خودم، زیر قبه، دعاهای معصومان را بخوانم و چه چیزی بهتر از صحیفه؟ در قفسه‌های کتاب، صحیفه‌ای نیست. از خادمها سراغش رامی‌گیرم اما آنجا صحیفه ندارند. هتل که می‌رویم از مدیر ایرانی هتل درخواست صحیفه می‌کنم. اما دریغ از اینکه حتی به فکرشان رسیده باشد لابه‌لای کتابهای شهید و شهادت، صحیفه هم بگذارند. به امام می‌گویم: آقای من، می‌خواستم ابیات شورانگیز فرزند بزرگوارتان را در اینجا بخوانم. اما صحیفه‌ای پیدا نمی‌کنم. می‌شود کمکم کنید آقا؟


چهارشنبه، کربلا: قرار است عصر همایش ا.حلی مِن عسل در بعثه برگزار شود تا بچه‌ها دل‌نوشته‌هایشان را بخوانند. قدری با خودم کلنجار می‌روم که من هم چیزی ارائه بدهم یا نه. جایزۀ نویسندۀ دل‌نوشته‌ای که برگزیده شود، یک انگشتر دُرّ نجف است. من، هم دُرّ دارم و هم انگشتری دُرّ. به طمع آن نیستم. فقط فکر می‌کنم شاید دلی پر بکشد و من هم اندک اجری ببرم. دست آخر شعری به مدیر هتل می‌دهم. از لحن صحبتش پیداست که قرار نیست در انجا این شعر خوانده شود. خیلی برایم فرقی نمی‌کند. اما بعدترش که باز می‌بیندم می‌گوید آماده باش که شاید صدایت کنیم. یک‌دفعه دل‌آشوبه به جانم می‌افتد. احساس بدی دارم. نوشتۀ بچه ها را می‌بینم که تقریبا هفت هشت‌تایی هست. خودم را می‌رسانم حرم. به امام می‌گویم: آقا غلط کردم. نکند این کارم حکم معامله داشته باشد، که شعر شما را بخوانم و جایزه بگیرم. من که دنبال جایزه از دست غیر نیستم. من عنایت شما را می‌خواهم.  به جز آن هم گمان نمی‌کردم کسی در همایش شرکت کند. نکند من جای بقیه را تنگ کنم؟ حس و حال خوبی ندارم. می‌شود کاری کنید شعرم را نخوانم؟ که صدایم نکنند؟

وقت همایش مسئول برگزاری می‌گوید: در هر همایش دو نفر برگزیدۀ دل‌نوشته داریم. این هفته آقای فلانی و خانم فلانی‌اند. اسم من را نمی‌خوانَد. نفس راحتی می‌کشم که صدا نشدم. بعد از اینکه آن دو نفر نوشته‌هایشان را می‌خوانند، آقای مسئول می‌گوید: اما این بار یک نفر را هم اضافه‌تر صدا می‌کنیم که شعری نوشته است. بعد هم مرا صدا می‌زند. حداقل خیالم راحت است که جا بر کسی تنگ نکرده‌ام. بعدترش می‌گوید: امسال به جای انگشتریِ دُرّ، انگشتری هدیه می‌دهیم که نگینش سنگ قبر امام حسین است؛ سنگی که هفتاد سال عوض نشده بوده و بعد از تعویض، تکه‌هایی از آن در اختیار بعثه و ستاد عتبات قرار گرفته.  دلم می‌لرزد. آنچه هدیه می‌گیرم چیزی نیست که بشود ارزش و قیمت برایش تعیین کرد. این هدیه‌ای است که در تمام دلتنگی‌های بعد از سفر مونس من است. آن انگشترِ با نگین نور را همان جا از قاب در می‌آورم و دستم می‌کنم.

بعد از همایش از مسئول فرهنگی بعثه سراغ صحیفه می‌گیرم. پیش خودم مطمئنم که اینجا دیگر صحیفه موجود است. آقای مسئول تمام قفسه‌های کتابخانه را از بالا تا پایین نگاه می‌کند و می‌گوید: نیست. دلم می‌گیرد از این همه غربت و مهجوریت صحیفه.

شب برای نماز مغرب و عشا به حرم امام حسین(ع) برمی‌گردم. برای برداشتن مهر به طرف یکی از قفسه‌ها می‌روم. کتاب سفیدی به من چشمک می‌زند. نزدیک که می‌شوم صحیفۀ سجادیه است با ترجمۀ فارسی. باورم نمی‌شود. کتاب را برمی‌دارم و عاشقانه در بغل می‌کشم و می‌بوسم. بعد از نماز با چند عرب که در صف نماز کنارم نشسته بودند هم‌صحبت می‌شوم. از قطیفِ عربستان آمده‌اند. یکی‌شان می‌گوید چند روز دیگر به مشهد می‌آییم برای زیارت امام رضا. دولت سعودی اجازه نمی‌دهد به ایران سفر کنیم. برای همین هم هروقت دل‌تنگ امام رضا می‌شویم، از عراق به ایران می‌رویم. از آنها میخواهم سلامم را به رسول الله برسانند. می‌گویم: به ایشان بگویید سمیه سادات مشتاق زیارت شماست و شما هم که کریم‌ترین آفریدهٔ خدایید. پس به کرامتتان سمیه را دعوت کنید. حس می‌کنم بی‌حکمت نیست که کنار این چند نفر نشسته‌ام. دلم می‌لرزد از شوق اینکه قرار است پیامم به رحمة للعالمین برسد.

بعدتر می‌روم گوشه‌ای دنج زیر قبه می‌نشینم و صحیفه می‌خوانم. شیرین‌ترین و شعرترین حال تمام سفرم همان لحظات است. دعاهای زیادی می‌خوانم. آنقدر که آرام می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد رو به خستگی بروم و از آن حال خوش دور شوم. برای همین ادامۀ دعاها را وامی‌گذارم و صحیفه را در یکی از قفسه‌ها به خیال خودم با نشان و پنهانی قرار می‌دهم تا فردا باز دعاهای باقی‌مانده‌اش را بخوانم. غافل از اینکه فرصت، همان بار داده شده و فردایش هرچه بگردم، دیگر صحیفه را نمی‌یابم.


1. فاتن روسری روشن جدیدی گرفته و سر کرده؛ با زمینۀ سفید و درهمِ رنگهای آبی روشن و زرد و صورتی. به ذوق می‌گویم: وای چقدر قشنگه؛ مبارکت باشه. دلم باز شد اینو سرت دیدم». از توی کشو یک روسری مشکی درمی‌آورد و به جای روسری قبلی سر می‌کند. بعد روسری جدید را چهارتا می‌کند و می‌دهد به من که مال تو. هرچه می‌خواهم نپذیرم، می‌گوید نه؛ حالا که خوشت آمده دلم می‌خواهد مال تو باشد. دستم را رد نکن.

(نتیجۀ اخلاقی: هر وقت از چیزی خوشتان آمد از آن تعریف کنید. اگر طرف مقابل همین قدر پرمهر باشد، آن را صاحب خواهید شد).


2. لیلا می‌گوید: دوستی خرم‌آبادی داریم که از سیل در امان مانده‌اند و چندین خانوادۀ سیل زده را در خانۀ خود جا داده‌اند. اما الان دیگر به صفر رسیده‌اند و هیچ برای تأمین خورد و خوراک حداقلی خود و مهمانانشان ندارند. اگر موافق باشید، پولی سرجمع کنیم و برایشان بفرستیم». بماند که هزینۀ خوبی جمع می‌شود؛ به قول لیلا فراتر از انتظارش. این وسط دو دختر همکارم یکی نه ساله و یکی دوازده ساله، بخشی از پولهای اندک عیدی‌شان را داده‌اند به همکارم که ما عیدی نمی‌خواهیم، این باشد برای سیل‌زده‌ها.


3. بقیۀ همکارها رفته‌اند؛ جز من که تا جلسه هستم و سین که او هم در حال رفتن به کلاس است و یکی دو ساعت دیگر برمی‌گردد. وقتی برگشت دو شاخه گل سرخ در دست دارد. یکی را به من می‌دهد و می‌گوید، اینها را دیدم و دلم کشید برای هر دویمان یک شاخه بگیرم.


4. دُرسا را به واسطۀ مادرش که جلسه می‌آید می‌شناسم. دیدن درسا در همین حد است که قبل از جلسه چند ثانیه ای بغلش کنم و حالش را بپرسم. مادرش زن خونگرم و مهربانی است. شب جلسه، مادرش می‌گوید: ما تو را توی خانه فرشتۀ مهربون صدا می‌کنیم. بعدتر درسا می‌اید و خودش را توی بغلم می‌اندازد و می‌پرسد: خاله تو اسمت چیه؟ می‌گویم: سمیه. مادرش می‌گوید اسمت هرچی باشه همون خاله فرشتۀ مایی، همان فرشتۀ مهربون. می‌گویم فرشتۀ مهربان شما دو نفرید که جهان را زیبا می‌بینید و به کام چون منی هم زیبایش می‌کنید.


5. استادم می‌گوید: برترین خواستۀ اولیاء الله این بوده که برسند به تخلقوا باخلاق الله». مثلا خداوند آنچنان بزرگ و مهربان است که نه به اعمال ناچیز بندگان، که به فضل خودش پاداش می‌دهد. او بهترین عمل بنده را ویترین اعمالش می‌کند. مثلا اگر نمازی شورانگیز در مسجدالحرام خوانده باشد، همۀ نمازهایش را به اندازۀ همان نماز حساب می‌کند. بدون منّت می‌بخشد و توقعی ندارد. مهربانی یعنی کریمانه با بندگان خدا رفتار کردن؛ یعنی به کرامت و محبت خدایی آراسته شدن.


پی‌نوشت: فیلم 

It's a Wonderful Life قدیمی و سیاه و سفید بود، اما حقیقتا ارزش دیدن داشت؛ بس که فیلم حسابی و بود و حرف برای گفتن داشت. 



نوشتن برای هیچ‌کس

گاهی هیچ بهانه ای برای نوشتن نداری، هیچ مخاطبی هم توی سرت نیست که برایش بنویسی اما باز یک چیز توی دلت تو را می کشاند سمت کلمات. اصلن همین که هیچ بهانه ای برای نوشتن نداشته باشی، خودش بزرگ‌ترین بهانه است.

سحری را آماده کرده بودم. سر گذاشتم که یک ساعتی بخوابم ولی خواب هایم آشفته بود. بیدار که شدم یک بغض وحشی بی قرار، داشت خفه ام می کرد. یادم افتاد به حرفی که سرشب بدجور دلم را شکانده بود و من هیچ نگفته بودم فقط لبخند زده بودم و سکوت را جای هر حرفی نشانده بودم.

این جور وقتها بیشتر از همیشه دلم هوای رفتن می کند. نه که جای خاصی برای رفتن داشته باشم، نه، ولی خودِ رفتن قشنگ است. توی جاده بودن و تکیه دادن به سیاهی پشت پنجره قشنگ است. تا صبح بیدار ماندن و فکرکردن به اینکه تو تنها مسافر بیدار اتوبوسی حس غمگین قشنگی دارد. من شبهای زیادی را توی جاده های تو در تو بوده ام. راه پانصد کیلومتری خانه تا دانشگاه را سالهای زیادی رفته و برگشته بودم. شبهای زیادی چشم دوخته بودم به کویر و فکر کرده بودم دل کویر چقدر مثل دل من است: زخمی اما صبور، خسته اما خوشبخت.

توی اتوبوس‌سواری های آن سالهایم خیلی ها کنارم نشسته بودند و گاهی ساعت های طولانی از غصه هایشان حرف زده بودند:

دختری که قرار بود زن دوم یک مرد بشود؛ زنی که معلم یک شهر دور بود و روزگار نگذاشته بود بفهمد راه درست زندگی آن است که هشت سال دوری را به جان بخرد و خرج زندگی بچه هایش را بفرستد، یا اینکه کنار همسر و بچه هایش توی مشهد بماند و شاهد نداری هایشان باشد؛ دختری که سه سال تمام پای پسری نشسته بود که به دختر گفته عشق اول و آخر زندگیش اوست و بعد، بعد از سه سال پسر کارت عروسی اش با یک زن دیگر را برای دختر می برد و او را با انبوهی از بیچارگی رها می کند؛  زنی که مدام به شوهرش تلفن می‌زد و هربار که صدای فریاد شوهرش را می شنید که به چه حقی به من زنگ می‌زنی، و بعد تماس زنش را قطع می‌کرد، به من می گفت مطمئنم بازم با کسیه دفعه‌ی پیش هم همینطور بود؛ زنی که توی یک شب بارانی در انحراف ماشین از مسیر اصلی برادرش را از دست داده بود و از جاده و شبهای بارانی بدش می آمد.

دوست داشتم امشبم را توی جاده می‌گذراندم و به صندلی خالی کنارم نگاه می کردم و فکر می‌کردم دوست ندارم جز تو کسی خالیِ صندلی کنارم را پر کند.

 دوست داشتم امشب، تو مسافر جاده هایی می بودی که در من خمیده اند. دوست داشتم می‌رسیدی به من و میگفتی مقصدم همینجاست؛ نه اینکه رهگذر باشی و خستگی که گرفتی، سمت جاده های دیگری رو بگردانی و بروی.

 


محبوب» برایم نوشته: کاش پیام خدا به تو این نباشد که دل نبندی».

راستش را بخواهی پیام تو هرچه باشد، منّتش را می‌پذیرم. چه خوب که آنقدر وجود تو، همه، مهر و رحمت است؛ چه خوب که با همۀ کاستی‌های بی حد و اندازه‌ام باز مرا به پیامی می‌نوازی و چنین ارزش ناداشته‌ای را هدیه‌ام می‌کنی. 

تو که می‌دانی‌ام؛ تو که بهتر از همه می‌شناسی‌ام؛ تو آگاهی که آدمها برای من زود مهم می‌شوند، زود مهرشان را به دل می‌گیرم. تو خود این را از من خواسته‌ای. چند روز پیش جمله‌ای خواندم از علامه طباطبایی که خلاصۀ دین بسم الله الرحمن الرحیم است؛ که هر انسانی باید جلوه‌ای از همین آیه باشد، که رحمان باشد با همۀ خلق و رحیم باشد با مؤمنان. پس چرا این‌گونه نباشم؟ که تو این تربیت را برایم خواسته‌ای. اما تو خود نیز یادم داده‌ای که کسی را برای خودخواهی خودم نخواهم؛ که وقتی رفت دل نترکانم. مگر جز این است که تو سراسر خیر و رحمتی. پس اگر دل نبستن را برایم خواسته باشی، چرا شیرین‌تر از جان شیرین نخواهمش؟ 

این را هم می‌دانم که دلها دست توست و اگر خیرم در آن باشد دل طارق را با من نرم می‌کنی. خیرم هم نباشد، من این دل‌نرمی را نخواهم خواست. فهمیده‌ام که چند روزی است از بلاک درم آورده. نرفتم که دیگرباره باب گفتگو را باز کنم. حتی با اینکه می‌تواند کمک خوبی برایم در انواع زمینه‌ها باشد. اگر خودش پیش‌قدم می‌شد با روی گشاده با او سخن می‌گفتم و البته چرای کارش را هم می‌پرسیدم. چون کسی که یک بار آن طور با تو رفتار کرده باشد، بار دیگر خیلی راحت‌تر چنین می‌تواند بکند. 

اینکه پیش‌قدم هم نشدم، نه  از سر تکبر است نه کینه. تو برای بندگانت به‌ویژه ایمان‌آورانت عزت خواسته‌ای و من وظیفۀ ایمانی و شرعی خودم می‌دانم که حفظ عزت کنم و این عزت غیر از تکبر است. بغض و کینه ای هم در دل ندارم. تو خود خواسته‌ای و ولی لمن والاکم و عدو لمن عاداکم» را بیاموزم. دلی که گرفتار کینه‌ورزی شخصی باشد، کی مجال می‌یابد برای اباعبدالله دوست داشته باشد و برای او دشمنی بورزد؟ من همان اول کار برایش غفرانت را طلبیدم و به امام حسین(ع) گفتم آقا من بغضی از او به دل ندارم و از رفتارش می‌گذرم؛ شما هم بگذرید. وقت سلام دور از سر چهارراه هم رو به امام رئوفم برایش دعا کردم. چطور می‌شود ادعای محبت حسین(ع) را کرد و محبّ او را دوست نداشت؟ گیرم که در حق تو به انصاف رفتار نکرده باشد. خیالی نیست

کمک را هم من فقط از تو می‌خواهم. او واسطه بود؛  سرچشمه تویی و می‌دانم کمکم می‌کنی؛ گرچه نمی‌دانم چطور. چطورش را هم من قرار نیست بدانم. من فقط باید امیدوار و مطمئن باشم. او برای من واسطه بود و اگر تو بخواهی هزار واسطۀ ریز و درشت دیگر و بهتر را سر راهم قرار می‌دهی. مگر نه انکه جنود آسمان و زمین از آنِ توست؟ با چنین خدای مقتدری دیگر چه ترس از ادامه؟ تنها نگرانی من این است که نمی‌دانم من باید چه بکنم. راه را تو نشانم بده؛ تو خود روشنای شبهای تارم باش؛ ای که نور اسمانها و زمینی.

من، سمیۀ کوچک تو، به تو اعتماد دارم و کارم را چهارقبضه به تو وامی‌گذارم. اما راه را  نشانم بده و کمکم کن درست را از نادرست بازشناسم و در راهی که تو برایم خواسته‌ای نه به کُره و نادلخوشی، که به رضایت و شادمانی قدم بگذارم.

حسبی الله


هیچ عزیزم سلام

می‌دانم که عجیب است آدم دلش برای هیچ‌کسش تنگ شود اما راستش را بخواهی من دلتنگت بودم. چند وقتی می‌شود برایت ننوشته‌ام. یک دلیلش سیری از نوشتن بود که حس می‌کردم توی هر کلمه آنقدر من» وجود دارد که آنکه باید باشد گم می‌شود. از همین رو هم تمام من های کلماتم را برای مدتی از خودم دور کردم تا بلکه از خود تهی شوم. دلیل دیگرش هم البته طارق» بود (همان فی طریق.» خودمان، به رمز و اشاره میان من و تو) که گوش خوبی بود، وقتی بود.

الان هم که می‌نویسم نه از سر شکوه و شکایت است، که تو، لااقل تو خوب می‌دانی اهل نق زدن و غرولند نیستم. نوشتن از تلخ‌کامی‌هایم را تنها وقتی خوش دارم که بشود خستگیهای روحم را لابلای واژگان بتکانم. برای من هر نوشتنی، هر حتی عکس گذاشتنی، همین تکاندن روح است از آنچه سنگین‌بارت کرده.

راستی شش روز دیر شده تا به تو بگویم پاییزت مبارک. تو که می‌دانی چقدر عاشقانه پاییز را دوست می‌دارم. تو که می‌دانی چقدر خوش دارم شبهای دراز پاییزی را وقت خلوتی خیابانها از انبوه آدمها، پا به پای تو پیاده قدم بزنم.تو که می‌دانی چقدر این بوی پاییزی را، چقدر خنکایش را، چقدر خزیدن زیر پتو و کرسی را، چقدر بلندای شبهایش را دوست دارم. حیف که این روزها همچنان در قرنطینۀ پرستاری از مادر و دیگرانم و امکان سر کار رفتن ندارم؛ وگرنه الان جان میداد که هی همکارها از بوی پاییز شکوه کنند و اه اه بگویند و من مست و دلداده تماما عطرش را در ریه‌ها و شش‌هایم فروببرم و بگویم بی‌نظیر است و همکارها دلشان بخواهد مرا از چهار طبقۀ ساختمان به پایین پرتاب کنند که ساز مخالفِ دلِ گرفتۀ آنانم.

یادت هست میل شنیدن بعضی آهنگها در همین ایام در من بیشتر می‌شد؟ مثل آه ای صبای افتخاری که سالهاست مونس شبهای پاییزی من و تو شده:

 

شبها مرغ لب‌بسته منم/ دل‌شکسته منم/ تا سحر بیدارم/ سر به زانو دارم/ برنخیزد از من های و هویی.

 

از احوال من اگر خواسته باشی، این روزها همچنان مشغولم به پرستاری. دکترها مدام می‌گویند فقط مایعات! من هم مجبورم برای مریضان اسلام مدام سوپ و غذاهای آبکی درست کنم. آنقدر این روزها سعی کرده‌ام سوپ‌هایم متنوع باشد که دلشان را نزند، مقوی باشد، چیزهایی اضافه کنم که سردی غذا را بگیرد و در عین حال خوشمزه هم باشد، که به این نتیجه رسیده‌ام اگر در زمان و مکان یانگوم بودم، به عنوان بانوی اول سوپ‌پزخانۀ دربار منصوب می‌شدم. 

آن‌قدر هم که این ماده را به آن اضافه می‌کنم، عصارۀ فلان چیز را می‌گیرم و توی فلان ماده می‌ریزم، یک چیز را با یک چیز دیگر ترکیب می‌کنم، احساس پروفسور بالتازار بودن به من دست داده. فقط از عملیات او یک روپوش پزشکی کم دارم و یک صدای پاق» علمی‌شیمیایی و یک لبخند رضایت انتهایی. من به جای روپوش پزشکی ماسک و شیلد محافظ دارم و با این قیافه به زنبوردارها شبیه‌ترم تا به پروفسورهای علم شیمی. بیرون از خانه هم وقتی مجبور به رفتن باشم، مثلا برای دکتر بردن مادرم که سرمهایش را بزند،  با ماسک و گاه عینک دودی می‌روم و یک هیبت و جذبۀ خلافکارانه‌ای پیدا می‌کنم، دیدنی! گاهی هم دریغم می‌آید که این هیبت بدون استفاده بماند.

لبخند رضایت انتهایی را هم پدر به جای من می‌زند؛ وقت خوردن غذا و آن همه به‌به و چه‌چه کردنهایش که گمانم اگر مادر مریض نبود، صدایش درمی‌آمد که پس من چه! مخصوصا از آش رشته‌ام و آبگوشت دیروزم بی‌اندازه تعریف کرد که چقدر خوشمزه بود بابا. دیشب که در هال کنارشان نشسته بودم و سیب پوست می‌کردم تا آبش را بگیرم، یکهو باد سردی امد و لرزم گرفت. چادری را دور خودم پیچیدم. بابا هی چپ و راست میگفت سرما نخوری دخترم، مراقب خودت باش. گفتم نگران نباش باباجان، طوریم نمی‌شود. گفت آخر نمی‌دانی که، ما همین مادر و پدریم و همین یکدانه سمیه. مادر هم آن روز می‌گفت: من دیگر از روی سمیه خجالت میکشم که اینهمه زحمت ما افتاده گردنش. گفتم اینطور نگو مادرجان، یک عمر شما زحمت ما را کشیدید، حالا چند روزی هم قاعده برعکس شود. کار خاصی نمیکنم. افتخار من است که در خدمت شما باشم.

از آن طرف آقای مدیر هم هی زنگ میزند که زود باش و کارهای موسسه عقب نماند. بماند که تلاشم را میکنم و خداوند هم برکت وقت به من می‌دهد. دو روز پیش هم زنگ زده بود و میگفت: چقدر دعای سیزدهم را قشنگ قلم زده بودید. میگفت بارها اختیار از کف دادم و اشک چشمم جاری شد و دست اخر هم طاقت نیاوردنم و کنار برگه‌های پرینت‌گرفته‌شده برای استاد نوشتم که چقدر این دعا زیباست و زیبا شرح شده و زیبا نوشته شده. گفتم لطف خدا و عنایت امام سجاد(ع) است وگرنه من که از خودم چیزی ندارم.

این میان همکارهایم هر روز به زنگ، به پیام صوتی، به پیام نوشتاری، مدام پیگیر احوال خانوادآ من شده‌اند، حتی با این تعبیر که: حال مریضمون چطوره، یا حرم بودم و برای تو و مادر و بقیه دعا کردم. همکارهایم به خدا قسم فرشته‌اند؛ زن و مردش بی نظیرند و هیچ کجا مثلشان پیدا نمی‌شود. می‌دانی سرّش در چیست؟ اینکه محبت ایمانی ادمها را فراتر از محبت خونی و نسبی و مکانی به هم نزدیک میکند؛ که درد دیگری میشود درد تو، شادی‌اش هم می‌شود شادی تو و دلت میخواهد هرکاری برای آرامشش بکنی و هر قدمی که بشود برای خوشحالی اش برداری.

او» هم برای من همینطور بود و گمانم این بود که من هم برایش همینم؛ که رابطۀ ایمانی محبتی ورای محبتهای معمول و دنیایی که از سر تصاحب و خودخواهی است ایجاد میکند. گمانم این بود که سالهای طولانی دوست هم میمانیم، کنار همیم و برای کمک به همدیگر میشتابیم؛ به همان شیوۀ سباق» قرآنی. . تو گمان میکنی اشتباه میکردم درباره اش؟ راستش را بخواهی دلم برایش تنگ شده. کاش لااقل میگفت چرا آن طور با من رفتار کرده.

راستی، دیشب رفتم سر چارراه منتهی به حرم. با نیم ساعت فاصله. از همان دور ایستادم به سلام دادن. گفتم آقا جان ببخش که نمیتوانم به خاطر موقعیت حالایی‌ام خدمتتان برسم از نزدیک. بعد هی من قربان صدقه رفتم و هی اشک ریختم، هی امام دلبری‌اش را بیشتر کرد، هی من عاشق‌تر شدم، هی امام رأفتش را بیشتر نشانم داد. خداوندا، چقدر عزیز است این آقا، چقدر دلبر است، چقدر دلنشان و دلخواه است؛ عزیزترین آقای دنیا. 

 

زیاد نوشتم برایت، به عوض همۀ وقتهایی که ننوشته بودم.

ممنونم که هستی و سنگ صبور منی، گیرم که خاموش و بی کلمه.

دوستت دارم هیچ من

 


حالا که بعد از مدتها هوس دوباره نوشتن در من جولان میدهد، دلم میخواست لب به گفتن از امید و روشنی می‌گشودم. اما فقط از این رو نوشتنم گرفته که فشار روزگار از آن نوع فشارهاست این روزها که هی لب میگزم جلوی بقیه و هی درد را فرومیخورم و هی تنهاتر در خودم میخزم و هی متحیر از بعدش چه هستم.

مینویسم تا یادم بماند این سرگشتگیها را. تا بعدها که باز به ساحل آرامش قدم گذاشتم یادم بیاید چه التهابی مهمان این روز و شبهای من بود. 

حقیقت انکه درد تا وقتی یکی است به هر دری میزنی و هی به خودت میقبولانی که استوارتر از آن هستی که زانو سست کنی و بلرزی. اما وقتی از یک میگذرد نفس کشیدن را هم سخت میکند، زانو سست کردن پیشکش.

در ایام رمضان بود که با دوستی در فضای مجازی آشنا شدم که بسیار حزۀ مطالعاتی اش در آنچه نیاز من است وسیع بود و کلاسهایی به صورت مجازی برگزار میکرد که بی‌اندازه پرمغز و مفید و شیرین بود. از طریق پرسش و پاسخ به هم نزدیکتر شدیم؛ بعدتر شعر ما را بیشتر به هم نزدیک کرد. گفتگوهای مختلف، در حوزۀ مسائل معرفتی و علمی هر روز تشنه ترم میکرد به فهمیدن و آموختن و گفت و شنود با او. به سن و سال هفت سالی کوچکتر از من بود و به مطالعه و تحقیق و ذهن پویا و نقاد سالها بزرگتر از من. برای پایان نامۀ پایان ناپذیرم از او کمک خواستم. قول همکاری داد. شروع کردیم به مطالعه. من میخواندم و او هم در کنار من آن پیشتر خوانده هایش را دوباره میخواند. بعد من گزارش میدادم و او هم. اما گزارش آبکی من از کتاب کجا و گزارش مفصل و عمیق و دسته‌بندی شدل او کجا. بعد از تمام سالیان عمر استادی یافته بودم که حاضر بود دانشش را در اختیارم بگذارد؛ از ان مهمتر دوستم شده بود و مهمتر از همۀ اینها علمش را داشت؛ چیزی که استاد راهنما و دو استاد مشاور و کلی آدم دیگر در دانشگاه که با انها دربارۀ موضوعم، یعنی نظریۀ بلاغی جرجانی سخن گفته‌ام، از آن بی بهره اند. 
سه کتاب را با هم خواندیم. بعدترش گفت مدتی از کمک به من معذور است و درگیر کاری. بعدتر که هی پیگیر شدم شانه خالی کرد. بارها مضوع مالی را مطرح کرده بودم و میکردم. اما هر بار میگفت من برای پولش این کار را نمیکنم. رابطۀ ما واقعا دوستانه بود، لااقل گمان من این بود. شوخی و شیطنت هم زیاد میکردیم و گفتگو از رفته های روزگار. گاهی حتی از آشپزی هم سخن میگفتیم و ذائقه های مشترکمان در غذا. کتابهای خوبی به من معرفی میکرد. گاهگاه هم اشعار هم را تکمیل میکردیم. در همین مدت اندک به خاطر احساس هم سنخی و همدلیهای بسیارم با او، حضورش برایم بسیار حقیقی تر از حقیقت حضور خیلیها شده بود. راستش حالم با او خیلی خوب بود.

دو هفتۀ پیش دوباره بحث ادامۀ کار روی پایان نامه را مطرح کردم. گفت دیگر نیست. پیشتر بارها گفته بود که کنارم هست و هر کمکی از دستش بربیاید دریغ نمیکند. اما آن روز گفت دیگر مقدورش نیست و میل و حوصله اش را ندارد. خواهش کردم. گفت بگذار تامل کنم و وقتی مشترک در هر روز تعیین کنم. بعدش دو هفتۀ کامل کمرنگ شد. پیام که میدادم تنها به یکی دو کلمه پاسخ بسنده میکرد. دلیلش را پرسیدم گفت حال روحی خاصی است. مطمئن بودم به خاطر درخواست همکاری روی پایان نامه این طور رفتار میکند. گاهی نمیفهمیدمش. تناقضهایی از این دست در او میدیدم. بعد زا دو هفته، شب گذشته عکسی برایم فرستاد از کسی که از او در خواست راهنمایی کرده بود. دوستم در جوابش نوشته بود: وقتش را ندارم. بعدتر برای من زیر عکس نوشت: چه پررو
از دستش دلم گرفت. اینکه راهنمایی خواستن را پررویی دانسته، اینکه از کجا معلوم که راهنمایی خواستنهای مرا هم چررویی نداند، اینکه عکس نوشتۀ کسی را بی اجازۀ او برایم فرستاده، اینکه از کجا معلوم که عکس از نوشته های من برای کسی نفرستاده باشد. بنا به رابطۀ دوستانه مان پیش آمده بود که نکته ای را گا به هم تذکر دهیم. باپذیرش میدانستمش. برایش نوشتم چرا راهنمایی خواستن را پررویی میدانی و فرستادن عکس نوشتۀ کسی را برای من آن هم بدون اجازه، بدون اشکال؟
منتظر جوابش مانده بودم. بعدتر که سری زدم ببینم پیامم را خوانده یا نه، دیدم کل سابقۀ گفتگوها را پاک کرده و مرا در تلگرام و واتساپ و ایتا بلاک کرده. مرگم زد. نمیفهمیدمش. نه به ان همه صمیمیت و پذیرش و روی گشاده اش و نه به این اقدام عجولانه و بدون تاملش. تمام دلهرۀ پایان نامه یک طرف، دل تنگی ام برای او که در اوج تنهاییهایم سر و کله اش پیدا شده بود و اینهمه هم‌سنخ و همدل مینمود یک طرف. باورم نمیشد که این طور بیرحمانه مرا با چرایی بزرگ رها کرده باشد و انگار نه انگار.

ماجرای دیگرم در این دو هفته کرونای مادر و پدر و برادر است. شده ام پرستار بیست و چهار ساعته. نه سر کار میروم و نه جایی دیگر. مدام درگیرم به پختن و شستن و گرفتن آب هویج و آب سیب که دکتر میگوید خوب است و دم کردن دمنوشهای گیاهی سفارش شده. در این بین وضع مادرم از همه بدتر بود. تنگی نفس، سرفه های شدید، دردهای نفسگیر کلیه ها، سردرد، کمردرد و پادرد و ضعف شدید. مدام با ماسک و شیلد محافظ در حال چرب کردن و ماساز دادن و بادکش کردن و رسیدگی به او بودم. کار و زندگی ام را به خاطر رسیدگی به هرسۀ شان تعطیل کردم. با خواب اندک، استراحت کم، حتی گاهی تغذیۀ کمی که اصلا فرصت خوردن نمیکنم. میدانم باید حتما به خودم برسم؛ اما آنقدر کارم زیاد بوده و هست که گاهی حتی به قدر ریختن استکانی چای و نوشیدنش هم وقت پیدا نمیکردم.
پدر و برادرم به لطف خدا خوبند و بیماری را کامل از سر گذراندند. مادر هم خیلی بهتر از قبل است؛ اما هنوز سرفه ها در خواب آزارش میدهد و ضعفش بسیار است.

مادرم البته مدام تشکر میکند و پشت تلفن خیلی به همه از حضور من و کارهایم ابراز رضایت میکند و این کم نعمتی نیست اما راستش امشب احساس کردم دیگر کم اورده ام. جسمم ضعیف شده و حس میکنم خودم هم به نوع خیلی خیلی خفیفی از ان دوباره دچار شده ام. جلوی بقیه چیزی بروز ندادم تا مبادا دل به حالم بسوزانند و کاری به من نداشته باشند و نگرانم شوند. اما قدری تحلیل رفته ام و از اینکه روال زندگی ام اینطور مختل شده دیگر کم کم آزار میبینم. خوابم هم پراکنده و پریشان است. امکان خوابیدن عمیق را ندارم. باید مراقب مادرم باشم. شاکر خدا هستم و این سختیها را عین نعمت میدانم. اما واقعا احتیاج دارم کس دیگری کنارم به کمک بیاید. کاش خواهری میداشتم  کارها را تقسیم میکردیم. یا حداقل میشد دو روی او کنار مادر و بقیه باشد و من قدری برای خودم باشم، نفس بگیرم و دوباره بر سر خدمت ارزشمندی که خداوند به رحمتش برایم مقدر کرده برگردم. اما امکان پذیر نیست. از زن برادرم هم بنا به دلایلی نمیشود کمک بگیرم. 

 

اینها را نوشتم تا بلکه حجم غصه هایم قدری کم شود. یا شاید صاحبدلی از اینجا بگذرد و دعایی در حقم بکند. دلم از آن ربط قلبهایی میخواهد که خداوند به مادر موسی داد


خواب دیدم ابوعلی سینا زنده است، یا من در زمان اویم. خانه اش مجلس درس بود. خانه‌ای با سبک سنتی با درهم و برهم کتابهایی که روی زمین و کنار دیوار روی هم چیده شده بودند. خود بوعلی هم از آن لباسها و کلاه‌های قدیمی به تن داشت و برای مردم سخن می‌گفت.

مجلس که تمام شد و همه رفتند، جلو رفتم و از ایشان پرسیدم: ببخشید شما قصد ازدواج ندارید؟

بعد هم بلافاصله برای اینکه شخصیتم حفظ شود گفتم: بین خانمها هستند کسانی که دوست دارند به همسری شما دربیایند، اگر قصدتان در تجرد ماندن نیست که به آنها بگویم.

بوعلی هم مهربانانه نگاهم کرد و گفت: در بین آن خانمها اگر کسی به خوبی شما پیدا شود، چرا قصدش را نداشته باشم؟

خواب با نگاهی عاشقانه از هردویمان به پایان رسید.

برای مادر و پدرم که تعریفش کردم، کلی خندیدند و گفتند بس که تو فقط به دنبال آدمها و زندگیهای اینطوری هستی و هی میخواهی طرف دانشمند و عالم باشد.


خلاصه اینکه من بسیار دوست می‌دارم به دیار باقی بشتابم. خوب نیست بیشتر از این شیخ‌الرئیسمان را بین حوریها تنها بگذاریم


چهارشنبه‌شب: خستۀ کارهای روزانه‌ام. می‌دانم اگر حالا که هشت و نه شب است بخوابم یک و دو هم بیدار می‌شوم و بعدتر روزم را به کسالت و خستگی و خواب‌آلودگی می‌گذرانم. از طرفی هم توان کار و مطالعه‌ای ندارم. می‌نشینم پای لپتاب و اتفاقی روی فایلی کلیک می‌کنم. روز واقعه است و من مردد برای چندمین بار نگاهش کردن در طول این سالها، می‌پرسم: رزق امشبم این است؟ تصمیم می‌گیرم ببینمش و از همان آغاز، از همان نجوای آیا کسی هست مرا یاری کند، هق‌هق می‌زنم.

 

جمعه‌صبح: بر خلاف روزهای قبل که شوق و شور و نیرویی بیدارم می‌کرد، صبح زود جلسۀ حسینیه را خواب می‌مانم. طوری بیدار می‌شوم که اگر بروم به انتهای مجلس می‌رسم. دلم می‌گیرد. می‌پرسم: آقا چه بدی از من سر زده که لایق قدم گذاشتن به مجلس ذکرت ندانستی‌ام؟ ناراحتی‌ام را سعی می‌کنم با سابیدن کابینت‌ها و ظرف‌ها فروبنشانم و ذهنم همچنان درگیر است که مگر خطایم چه بوده؟ تلویزیون را روشن می کنم. سخنران شبکه، از اخلاق حسینی می‌گوید که شرطش کینه نداشتن است. یادم می‌افتد به شب قبل که با خودم می‌گفتم اگر صبحِ حسینیه اگر میم و همراهانش را دیدم مودبانه و محترمانه همراهشان نمی‌شوم تا بدانند دلی شکسته و فاصله‌ای عمیق و پرنشدنی برجای مانده. یادم می‌افتد که قدری قبل‌ترش رو به ضریح امام اشک می‌ریختم و می‌گفتم: یادتان هست که با من وعده کرد و با دیگری به جا آورد؟ می‌گفتم نمی‌توانم ببخشمش تا زمانی که این همه رنج در من است. مگر آنکه جوری جبران شود که رنجم دور شود و بتوانم ببخشمش. 

شبکۀ تلویزیون را عوض می‌کنم. باز هم همان صحبت است. می‌گویم: اقا جان، از من این را می‌خواهید؟ اینکه ببخشمش؟ اینکه دلم به دور از هر به دل گرفتن و عملم به دور از هر بروز دادنی باشد؟ لحظه‌ای در دلم آشوب می‌شود. فکر اینکه امام چنان عزیزش می‌دارد که نمی خواهد هیچ حق‌الناسی بر گردنش باشد. فکر اینکه من باید رنج را بر دوش بکشم، آن هم بی آرامش دست منتقم خداوند. با خودم می‌گویم چه فرقی می‌کند. دلیلش هرچه که باشد، اگر مولایم از من چنین می‌خواهد چرا انجامش ندهم؟ می‌گویم بخشیدمش حسین جان، به عشق تو بخشیدمش، بی چشم‌داشت جبران حتی.

شنبه صبح: صبح، زودتر از روزهای قبل می‌دوم طرف حسینیه، زودتر از اینکه خواب از چشم شهر رفته باشد. دلم نمی‌خواهد جاماندۀ قافلۀ عزاداران حسین باشم. همه جا، تمام پرچم‌های یا حسین به اشک می نشاندم. دلم می‌خواهد دندانۀ سین سلام بر حسین می‌بودم؛ همان قدر بی‌واسطه، همان قدر نزدیک. مردم روضه‌خوان نمی‌خواهند. هر یا حسین برایشان روضه‌ای است جان‌سوز؛ نوحه‌خوانش نوای نالۀ عطشان علی اصغر. جمعیت فرو می‌رود در حسین آرام جانم، حسین روح و روانم».
با جمعیت دم می‌گیرم و می‌گویم به خدا که همین است؛ به خدا که حسین آرام جان است. چه نادار است آنکه مهرش را در دل ندارد.
الهی، همۀ دنیا را از من بگیر، مهر علی و فرزندانش را نه؛ که بی محبتشان هیچم

 

بعدنوشت:
ممنون می‌شوم یک نرم‌افزار خوب برای مدیریت برنامه‌ها به من معرفی کنید. چیزی که بشود روی دو تا سیستم جداگانه نصب شود و در هر سیستمی که تغییرش دهی در سیستم دیگر هم تغییرات اعمال شود


اینکه ریز و درشت حادثه‌ها سیلی بنیان‌کن بشود تا امید و انگیزه و شور و شادمانی را به چشم بر هم زدنی از دلت برکند و ببرد و تنها تخته‌پاره‌های خاطرات گذشته را در تو بر جای بگذارد، اینکه در جواب هر پرسشی از احوالت، بگویی چیزیم نیست یا هر چیزی بگویی، هر فرعی را بیان کنی تا اصل را نگفته باشی، لبخند را نشان دهی تا درد را نهفته باشی. اینکه از بهمن سال گذشته تا الان سنگین‌بار باری باشی که هیچ چیز و کسی تو را آرام و آسوده نکند.

حتی نمی‌توانم درست توصیفش کنم. حال غریبی است که هر روز تنها در من گسترش یافته. شبیه وقتی بودم در کلاس ورزش که باید با قدرت بندها را می‌کشیدیم و دستهایم اهسته آهسته رو به ضعف می‌رفت و حس می‌کردم الان است که بندها از دستم در برود. گفتم خدایا حالم این‌طورهاست؛ مثل این لحظه‌های مقاومت، تلاش برای نگه داشتن بند بندگی. ناتوان‌تر از آنم که بی مدد تو این رشته را نگه دارم. دستم را نگیری افتاده‌ام.

صبح‌های تیر و خرداد امسال گاه بی‌انگیزه‌تر از همیشه از خواب برمی‌خواستم و می‌اندیشیدم که با کدام انگیزه و اشتیاق صبحم را به شب برسانم؟ تنها دلیل معناداریِ زندگی‌ام، تنها رشته‌ای که در تمام روزها و شب‌ها مرا به زندگی متصل می‌کرد، مهر علی(ع) و فرزندانش بوده و هست.

نیت کرده بودم محرم را از همۀ غم‌ها و غربت‌ها و غروب‌ها به حسین پناه ببرم. نیت‌ کرده بودم تا برایش بگویم که چطور تنها و یک‌تنه در برابر خم شدن زانوهایم ایستادگی کرده‌ام. نیت کرده بودم که بگویمش از تنها ماندن‌ها و دم نزدن‌ها. نیت کرده بودم که جلسۀ صبح‌های زود دهۀ اول محرم را در حسینیه باشم. من به کشتی نجات بودن حسین(ع) باور دارم. 

صبح زود حتی پیش از آنکه ساعتم زنگ بخورد بیدار شدم. انگار که بگویدم بیا. من هم به آمدنت منتظرم. خودم را رساندم به ذکر یا حسین. خودم را رساندم به ولا جعله الله آخر العهد منی یارتکم» خودم را رساندم به السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین» رساندم خودم را به سلام بر فرزندان و یاران حسین(ع).

لب گشودم که از حجم تنهایی بگویم که از نامردی‌ها و نامرادی‌ها بگویم، اما شرم کردم. انگار آغوش گشوده بود و می‌گفت: حتی با وجود داشتن من سمیه؟ من را داری و از تنهایی‌ می‌گویی؟ خواستم بگویم: ببینید چطور این راه پر لغزش را تاب آورده‌ام تا زمین نخورم، ببینید چطور این طوفان‌ها را دوام آورده‌ام. باز انگار آنجا بود و می‌گفت: خودت؟ بی مدد و عنایت ما؟ 

دوباره و دوباره غرق شدم در السلام علی الحسین. گفتم: نه تنها هستم و نه یک‌تنه تا هر زمان که شما را دارم. ممنونم که هستید اقا. چه خوب که دارمتان. چه خوب که در تندبادها تکیه‌گاه محکم مهر شما از آنِ من است. به خدا قسم که آرام جانید و روح و روان.
 

 


هراندازه سخت می‌دوم و تلاش می‌کنم باز هم از نقطۀ پایان دورم. محبوب راست می‌گفت؛ دکتری خواندن در ایران اتلاف عمر است و به جان خریدن آزارهای روحی و جسمی؛ حتی برای منی که ادبیات فارسی هستم؛ بس که مرحله دارد این مقطع و بس که استادان هیچ کمکی نمی‌کنند و فقط سنگ جلوی پایت می‌اندازند و بس که هی دیگران می‌پرند پس چی شد این پایان‌نامه؟ چه خبره؟ چقدر طولش میدی. جمعش کن بره». اما کسی نمی‌داند که ناگزیری از هفتاد و هفت خان رستم بگذری، که اول هر ترم را باید کلی وقت ارسال فرم‌ها و نامه‌های آموزشی بکنی تا بلکه دانشگاه محبت!!! کند و با بار کردن هزینه بر دانشجوی روزانه، با درخواست تمدید سنوات موافقت کند. نمی‌دانند یک‌تنه کاویدن کتاب‌های عربیِ پنج قرن اول هجری در حوزۀ تخصصی خودت، یعنی چقدر کار و چقدر زحمت و چقدر فشار. خیلی تلاش کردم تا آخر مهر جمعش کنم؛ اما نشد. حتی با اینکه تقریبا همۀ رساله را نوشته‌ام و حتی با اینکه مقاله‌ام در مجلۀ علمی پژوهشی منتشر شده باز هم خیلی دورم از پایان راه و هزار مانع دیگر هست که باید یک به یک پشت سر بگذارم. اما به قول دوستی بالاخره کار به دُمش رسیده و حال که تا اینجا را  تاب آورده‌ام باید بقیۀ راه را هم تاب بیاورم. با این همه خیلی دلم می‌خواهد من هم بالاخره یکی از همین روزها من هم مثل صبا بیایم و بگویم آخیش کارم تمام شد و قدم آخر را برداشتم.

البته یک روز مانده به پاییز، نیامده‌ام که شکوه کنم و گلایه‌هایم را بنگارم. غرض فقط نوشتن شرح حالی بود مختصر. امشب خوشحالم که ساعتها به حالت آدمی‌زادی‌اش برمیگردد و آن حالت مسخرۀ یک ساعت جلوتر را ندارد که آدم هرچه می‌دود احساس می‌کند از تمام دنیا عقب است. دلم پر زده برای شبهای بلند پاییز و بوی دیوانه‌کننده‌اش

 

اما از هر خبری دل‌پذیرتر اینکه آخر تیر و اوایل مرداد بدون برنامه‌ریزی قبلی، بدون اینکه حتی قرانی پول کف دستم مانده باشد، مرا به سرای عزیزترین معشوق عالم راه دادند. بعد از چهارسال تمام رنج فراق، به‌یک‌باره تنفس در هوای خوش کربلا و نجف باری دیگر نصیبم شد؛ لذتی که یک لحظه‌اش را حتی با تمام عالم امکان عوض نمی‌کنم. بعد از برگشت آنقدر دلتنگ و بیقرار بودم که می‌خواستم هرطور شده اربعین هم راهی شوم؛ اما نمیشد. 

کسی که نرفته نمی‌فهمد تنفس در هوای پاک بین الحرمین یعنی چه. کسی که نرفته نمی‌داند چرا زائر دلسوخته بر تمام تفریحات و زیبایی ها چشم می‌بندد و فقط و فقط حسین را می‌طلبد. آخر کجای جهان می‌شود لذت روضه‌ها و اشک‌ریختنهای شب جمعۀ بین الحرمین را پیدا کرد؟ آخر کدام گوشۀ هستی آن شکوه و آرامش و حلاوتی را دارد که من نزدیک به ساعتی داشتم؛ همان وقت که پناه برده بودم به گوشۀ ضریح اربابم، آن‌گونه که دختری به دل‌نوازترین پدر پناه ببرد، آن‌گونه که دلداده‌ای سر بر سینۀ عزیزترین دلدار بگذارد؛ همان دقایق بی‌نظیری که در آن گوشه اشک می‌ریختم؛ که اجازه‌ام داده بود تا بدون هل دادن‌ها و فشارهای معمول زائران، بدون چوب‌زدن‌ها و تذکرهای معمول خادمان، سر بر امن‌ترین پناه عالم بگذارم و دست در مشبک‌های ضریح، زیر قبۀ باشکوهش، غصه‌هایم را گریه کنم. 

من از دنیا جز این گوشۀ دنج چیزی نمی‌خواهم، لذت باغ و دشت و صحرا از آن دیگران. آخر مرغ بلندآشیان روضۀ جنان را با باغ و بستان چکار؟!

سفر را با اتوبوس رفتم و آمدم. خیلی‌ها می‌پرسیدند چطور توانستی از مشهد اتوبوس بنشینی و بروی. می‌گفتم راه عشق چون و چرا نمی‌شناسد. عاشق اگر عاشق باشد، به پای پرآبله هم که شده می‌دود تا به معشوق برسد و خشتگی نمی‌شناسد.

آخ که چه اندازه دلتنگم.

دوستی می‌پرسید: حس انجا چطور است؟ مگر یکبار رفتن برای آدم بس نیست؟ گفتم تا نروی نمیفهمی یعنی چه. تا نچشی درنمی‌یابی که چطور تمام دنیا و آدمها برایت به قدر ارزنی کوچک می‌شود؛ درک نمی‌کنی که همۀ لذتها و وصالها و زیبایی‌ها در برابر یک لحظه زیستن در آن صحن سرا مرگ است در برابر زندگی، تلخی است در مقابل شیرینی

آخ که چه اندازه دلتنگم.

ریحان بار اولش بود که اربعین امسال کربلا رفته بود. وقت برگشت چند مداحی برایم فرستاد در فراق کربلا. گفتم: دیدی حسش چقدر با همه جا متفاوت است؛ حتی با حرم امام رئوفم رضا با تمام شکوه بی‌مانندش هم فرق دارد. گفت دقیقا همینطور بود. گفتم بعد از این زندگی برایت سخت می‌شود؛ حالت، مخصوصا در هفته‌های اولِ بعد از سفر، حال کسی است که از وطنش دور افتاده. تمام دنیا برای غریبه است؛ حتی عزیزترینهایت؛ حتی توی خانه و شهر و دیار خودت هم احساس غربت می‌کنی و دلت می‌خواهد برگردی. چون آنجا که بودی متصل شده بودی به اصل وجود.

به یکی از همسفرها هم که سفراولی بود همین را گفتم. چند شب بعدترش پیام داد که خدا میداند چقدر به یادت هستم و در تمام لحظات دلتنگی و بیقراری یاد حرفهای تو می‌افتم.

آخ که چه اندازه دلتنگم.

 


خون‌بهای من خدای است او مرا

می‌برد بالا که الله اشتری

خون‌بهای من جمال ذوالجلال

خون‌بهای خود خورم کسب حلال

 

علیرضا شجاع نوری چه خوب گفته بود که امروز همه ناراحت‌اند، جز خود او.

از صبح یکریز بغض کرده‌ام و بغض ترکانده‌ام. از صبح هی دلم می‌خواست کسی بگوید خبر صحت ندارد

شهادتت مبارک حاج قاسم دوست‌داشتنی و بی‌ادعا

 


هشدار: اگر قرار است نگرانم شوید و دلتان ناآرام بشود و اینها، مخصوصا محبوب خانم و صبا و آبگینه، لطفا لطفا لطفا اینجا را نخوانید. راضی نیستم آقا. گفته باشم.


 حال عجیب انس با مرگ را در این روزها بسیار چشیده‌ام؛ این روز و شبها که در اتاقم قرنطینه بودم. امروز بعد از یک ماه توانستم قدری از فضای دو در یک تختم فاصله بگیرم. هنوز هم ضعف و تب با من عجین است. هنوز هم درد قفسۀ سینه و سرفه‌های گاه و بیگاه مهمان جسم من است؛ اما به لطف خدا خیلی از روزهای پیشین بهترم.
می‌گفتند از جمله مواقع اجابت دعا، یکی هم آنجاست که بیمار دست بلند کند و بخواهد؛ که دعای او در پیشگاه پروردگار اجر و قربی فزون‌ دارد. در آن شبهای تب‌آلود و تنها، دعای من سلامتی بود؛ هم برای دیگرانی که می‌شناسم و نمی‌شناسم و هم برای خودم.
به مضامین دعای پانزدهم صحیفه می‌اندیشیدم که دعای امام است در وقت بیماری:
اى خداى من نمى‏‌دانم که کدام یک از این دو حال براى شکر به درگاهت سزاوارتر است، و کدام یک از این دو وقت حمد تو را شایسته‏‌تر؟ آیا زمان سلامت که روزی‌هاى پاکیزه‌‏ات را بر من گوارا ساخته‌‏اى و به سبب آن تندرستى، به من نیرو داده تا به طاعتت توفیق یابم؟ یا به هنگام بیمارى که مرا به آن پاک مى‌‏سازى، و نعمت‏هایى که به من تحفه داده‏‌اى، تا گناهانى راکه از آن گرانبار شده‌‏ام تخفیف دهى، و مرا از سیّئاتى که در آن فرو رفته‌‏ام پاک نمایى، و آگاهی‌ام دهى که پلیدى گناه را به توبه از دل بشویم».

شبهایی بود که از نزدیکی مرگ اطمینان داشتم و اندیشه‌ام این بود که شاید به صبح نرسم و هر بار از خودم می‌پرسیدم: آماده‌ای؟ بودم و نبودم. هستم و نیستم. برای کسی که مرگ را پایان ندیده و بی شعار و تقلیدی، آن را گذرگاهی به جهان دیگر دانسته  و حتی مرگ عزیزان را به اشتیاق دیدنشان در جهانی دیگر تاب آورده است، این واقعه نباید سخت باشد؛ اما هربار بیش از قبل معنای تهی‌باری بر من آشکار می‌شد.
در این روزها، هر روز که از بیدار می‌شدم و درمی‌یافتم هنوز زنده‌ام آن روز برایم فرصت جدیدی از زندگی بود؛ گیرم که اطمینانی نداشتم به شب یا به فردا می‌کشم یا نه و طلوع صبح فردا را می‌بینم یا خیر؛ گیرم که تب‌دار و ضعیف، رمقی برای کاری نداشتم. اما هربار به این نتیجه می‌رسیدم که اندیشیدن این‌گونه‌ام به مرگ، این قدر نزدیک و تنگاتنگ، تجربۀ غمگین شیرین غریبی است که پیش‌تر این اندازه نمی‌فهمیدمش.

 


 


روزهایی هم بود که ضعف و بی‌رمقی چنان تنگ در آغوشم می‌فشرد که جانی حتی برای فشردن دکمه‌های صفحه کلید لبتابم نداشتم؛ یا حتی ناتوان‌تر از آن بودم که موبایلم را از جایش بلند کنم. بعد به خود می‌گفتم: یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم». می‌بینی چه ترکیب قشنگی دارد آیه؟ من اصلا وازۀ رب» را جور دیگری عاشقم. پر از لطافت است و رحمت و شیرینی؛ آغوشی گرم است و ملجأ و پناهی امن. حالا فکر کن که رب» بیاید و به ک» بچسبد، که تو با فخر و غرور بشوی ضمیر متصل پروردگار. از این قشنگ‌تر، از این شعرتر سراغ داری؟ آن هم چه پروردگاری؛ پروردگاری که همه کرامت است، که ربک الکریم است. چه ایۀ شگفتی است؛ چه موازنۀ نامتوازنی را به تصویر کشیده: آن سو کرامت بی‌منتهای پروردگار؛ این سو منِ به غرور و فریب گرفتار. سبحان الله. انسانی با این همه غرور بشود مخاطب چنین بزرگ و عزیز پروردگاری؟! که با خطاب یا ایها الانسان» خطابش کند؟ که با تمام بیچارگی و زبونی و غفلت و دنیازدگی‌اش او را به پروردگاری و کرامت خود متصل کند؟

پروردگار کریم من، تو چه خوب خدایی برای من هستی و من چه بد بنده‌ای برای تواَم. ببخش مرا، غرورهایم را فریفتگی‌هایم را بدبندگی‌هایم را به کرامتت ببخش، به پروردگاری‌ات ببخش

 

بعدنوشت: گفت بی ساجد سجودی خوش بیار


 

هیچ عزیزم سلام
از حال من اگر بپرسی باید بگویم که خیلی بهترم. البته ضعف و گاه درد ناشی از ضعف هنوز هم می‌آید تا به این زودیها غفلت مرا در خود فرونبرد. روزهایی هم بود که ضعف و بی‌رمقی چنان تنگ در آغوشم می‌فشرد که جانی حتی برای فشردن دکمه‌های صفحه کلید لبتابم نداشتم؛ یا حتی ناتوان‌تر از آن بودم که موبایلم را از جایش بلند کنم. بعد به خود می‌گفتم: یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم». می‌بینی چه ترکیب قشنگی دارد آیه؟ من اصلا وازۀ رب» را جور دیگری عاشقم. پر از لطافت است و رحمت و شیرینی؛ آغوشی گرم است و ملجأ و پناهی امن. حالا فکر کن که رب» بیاید و به ک» بچسبد، که تو با فخر و غرور بشوی ضمیر متصل پروردگار. از این قشنگ‌تر، از این شعرتر سراغ داری؟ آن هم چه پروردگاری؛ پروردگاری که همه کرامت است، که ربک الکریم است. چه ایۀ شگفتی است؛ چه موازنۀ نامتوازنی را به تصویر کشیده: آن سو کرامت بی‌منتهای پروردگار؛ این سو منِ به غرور و فریب گرفتار. سبحان الله. انسانی با این همه غرور بشود مخاطب چنین بزرگ و عزیز پروردگاری؟! که با خطاب یا ایها الانسان» خطابش کند؟ که با تمام بیچارگی و زبونی و غفلت و دنیازدگی‌اش او را به پروردگاری و کرامت خود متصل کند؟
می‌دانی؟ می‌شد که خداوند بگوید: ما غرّ الانسان»؛ اما این‌طور نگفت و انسان را با تمام این فریفتگی‌ها و دنیازدگی‌ها و غفلت‌ها خطاب قرار داد تا یادش بیندازد که: خلقتک لأجلی» (تو را برای خودم آفریدم). می‌شد بگوید: ما غرّک برب الکریم» یا بگوید: ما غرّک بربک»؛ اما انسان را آورد و چسباند به ربوبیت و کرامتش تا بداند، تا بدانم که اگر لحظه‌ای این اتصال گسسته شود دیگر انسانی نیست و منی نیست و هیچ جز او نیست و الان هم هرچه هست به اتصال اوست که پابرجاست.

پروردگار کریم من، تو چه خوب خدایی برای من هستی و من چه بد بنده‌ای برای تواَم. ببخش مرا، غرورهایم را فریفتگی‌هایم را بدبندگی‌هایم را به کرامتت ببخش، به پروردگاری‌ات ببخش

 

بعدنوشت: گفت بی ساجد سجودی خوش بیار


1. از بهداشت زنگ زدند. تست کرونایم منفی بود. پرستار با شادی به من تبریک گفت و ابراز خوشحالی فراوان که از رنج بیماری جسته‌ام. گفتم ضعفم هنوز شدید است؛ مخصوصا در ناحیۀ پاها. گفت طبیعی است. تا دوران نقاهت طی شود و بدن دوباره جان بگیرد و (به تعبیر من) ویرانی‌ای به جا مانده از جنگ با این دشمن خارجی آبادان شود، زمان می‌برد. 
وقتی خبر را شنیدم خوشحال شدم؟ نمی‌دانم. سرگردان بودم بین شادی ادامۀ زندگی و اندوه بیمارانی که از بهبود فاصله داشتند. چطور ممکن است چهرۀ آن پیرزن نشسته روی صندلی‌های بیمارستان طالقانی از جلوی چشمم پاک شود که در پی هر رشته سرفۀ بی‌امان به عجز فریاد می‌زد: خدااااا. چطور ممکن است نگاه‌هاینگران بیماران نشسته در صف آزمایش را فراموش کنم؟ 

راستش وقتی خبر را شنیدم، قبل از اینکه شادی خبر را ارزانی قلب نگران پدر و مادرم کنم، گوشه‌ای نشستم و به بغض در خود فرورفتم و فکر کردم. فکر کردم. فکر کردم.

2. یکی از اتفاقات خوب این دوران، اشنایی با یک سری جلسه به نام آن سوی مرگ بود. سخنران، از روی کتابی با همین عنوان می‌خواند و مطالبش را توضیح می‌دهد. کتاب شامل ماجرای سه تفر از کسانی است که چند لحظه‌ای از دنیا رفته‌اند و با تجربه‌ای متفاوت به دنیا بازگشته‌اند. سخنران بیان گرمی دارد و لطف کتاب را چندبرابر می‌کند. من که حقیقتا از شنیدنش لذت بردم و تأثیر خوب گرفتم. دوست داشتم این تجربه را با شما هم که دوستان عزیز منید به اشتراک بگذارم. اگر دوست داشتید فایلها را از  

اینجا دانلود کنید

3. از همۀ کسانی که تا به حال برایم نظر نوشته‌اند و من از سر شلوغی روزگار یا نمی‌دانم چه و چه، فرصت نکرده‌ام به ایشان سر بزنم و برایشان نظر بگذارم، عذرخواهم. البته خیلی وقتها می‌خوانمتان اما یا چیزی برای نوشتن ندارم. مخصوصا از رهروی عزیز و جناب عین الف و آبگینه و صبا و محبوب بزرگوار شرمنده‌ام اگر کم کم و با فاصله برایشان می‌نویسم. ارادتم البته سر جایش هست.

4. در سحرها و افطارهای رمضان دعایم کنید. دعا کنید که این رمضان بهترین رمضان عمر همۀ ما تا الان بشود. بالاخره فیض رمضان برای همه هست، حتی آنها که قوّت هم ندارند؛ دعا کنید از این فیض محروم نمانم


سلام دوستان
هدیۀ شبهای قدر من به شما  سامانۀ

منیب است. پخش زنده‌اش بازپخش جلسات سال گذشته است. هم امکان گوش سپردن به سخنرانیهای هر شب با موضوع تفسیر سورۀ یاسین» فراهم است و هم مراسم شبهای قدر که ساعت نه تا ده دعای جوشن است، ده تا یازده سخنرانی و یازده تا نهایتا دوازده و نیم مراسم قرآن روی سر گرفتن.
نرم افزار اندرویدی اش هم موجود است. می‌توانید تفسیر هر سوره‌ای را که خواستید یا شرح هر دعای صحیفه یا خطبه های نهج البلاغه را که تا الان گفته شده، رایگان بشنوید.
التماس دعای بسیار


البته اینجا از صدای خوش مداح خبری نیست. کسانی که به مداحی بیشتر دل می‌دهند، شاید این شکل از قرآن روی سر گرفتن را نپسندند. 
گرچه من سالهاست با اغراقهای عجیب و غریب مداحان و به هر قیمتی اشک گرفتن از مردم و روضه‌های طولانی ارتباط برقرار نمی‌کنم. مراسم را همین قدر مختصر و معرفت‌آموز دوست دارم. یا مثلا دوست دارم حجت الاسلام انصاریان با همان نوع گفتار و تن صدای منحصر به فردش ارام آرام مناجات کند. یا ایت الله جوادی آملی حدیث بخواند و اشکی به معرفت در دیده ها بیاورد

ادعیه را نیز دوست دارم یا خودم بخوانم یا با صدای پرسوز رادود»های عرب‌زبان بشنوم. مثل مرتضی قریش، جوان اهل قطیف، که حقیقتا سوز صدایش را دوست دارم صدایی به دور از اضافات اشک‌خشک‌کن یکسری از مداحان که انگار گمان می‌کنند امام معصوم در دعا کم گذاشته و باید خودشان توضیحاتی اضافه کنند.
خدا رحمت کند قهار را که صدای او هم حزن و شوق قشنگی داشت، ‌بی‌مانند.
سماواتی را هم نسبتا می‌پسندم. صدای خوبی دارد و وسط خواندن ادا اصول در نمی‌اورد و نقش بازی نمی‌کند.

یادم هست شبهای قدر را در روزهای نوجوانی به هیئت رزمندگان می‌رفتیم. بنده خدایی به نام سعیدی نژاد، جزء اعضای اصلی هیئت بود و سخنرانان حسابی دعوت می‌کرد. خیلی هم زود به رحمت خدا رفت. همان جا بود که با آیت الله فاطمی‌نیا آشنا شدم و چه آشنایی شیرینی. آنجا بود که علامه جعفری را دیدم و شناختم با آن لهجۀ شیرین ترکی‌اش
و آنجا بود که صدای خود مرحوم سعیدی نژاد را می‌شنیدم که هوش از سرم می‌ربود. مناجات امیرالمؤمنین در مسجد کوفه با صدای او آسمانی‌تر می‌شد. همان جا بود که دلم می‌خواست وقت هر مولای یا مولای گفتن سعیدی نژاد جان بدهم. حیف که زود از دنیا رفت و بعد هم دیگر هیئت، آن هیئت پرمعرفت سابق نشد. مداحان می‌امدند و هنوز شروع به خواندن نکرده، ادا اصول و عربده‌ها و هق‌هق‌های نمایشی‌شان و توهین‌های آزارنده‌شان به اهل بیت مخصوصا به ساحت مقدس حضرت زهرا اشکم را خشک می‌کرد. حتی آن مداحی ها باعث میشد از دوست داشتن حضرت فاطمه فاصله بگیرم؛ اتفاقی که برای کسان دیگری هم افتاده و از دیگرانی هم مانندش را شنیده‌ام.
دلم از مداحان و دروغهای شاخدارشان پر است. همین تازگی‌ها وقتی شنیدم در پخش زندۀ صدا و سیما یک نفر هرچه دروغ‌تر از دروغ را آمده و به خورد مردم داده واقعا به حال این عوام‌بازیها و در سطح نگه داشتنها افسوس خوردم.
کاش باز هم صدای مناجات امیرالمومنین را از گلوی سعیدی نژاد میشنیدم. حیف که هرچه اینترنت را زیر و رو کردم هیچ اثری از صدای او نیافتم و صدایش در همان گذشته‌ها ماند


می‌دانند، خوب هم می‌دانند که هرچه رشته‌اند در عزای اباعبدالله پنبه می‌شود. می‌دانند که دلباختۀ حسین(ع) از نان که هیچ، از جان هم می‌گذرد، اما از ایمان به اربابش دست نمی‌کشد. خواستند سیدالشهدا(ع) را به حکومت منتسب کنند و مردم را مقابل او بنشانند؛ خواستند با تحریم مشکی پوشیدن و عزاداری کردن، میان مردم و امامشان فاصله بیندازند؛ اما نفهمیده‌اند محبت امام حسین(ع) ریشه در جایی دیگر دارد. نفهمیده‌اند یعنی چه که هرگاه خداوند خیر بنده‌ای را بخواهد، محبت حسین(ع) را در قلبش می‌افکند» (إذا اراد الله بعبده خیرا قذف فی قلبه محبت الحسین). 

حالا آمده‌اند و بدعت در دین را جایز شمرده‌اند و می‌گویند: امام جماعت فلان مسجد مسلمان در پاریس هم.جنس.باز است. چنین ننگی را نشانۀ آزادمنشی دینی می‌بینند. خدا کمرتان را بشکند. لعنت هموارۀ خدا بر شما که دنبالۀ همان یزید و ابن مرجانه‌اید؛ دنبالۀ آن هتاکان ملعون به دختر رسول الله(ص) و امیرالمؤمینن هستید. خدا ریشۀ شما را بخشکاند.

ما در محبت حسین(ع) با هیچ احدی شوخی نداریم. کسی بخواهد خلاف آیین و مرام او عمل کند و ما را به آن کج‌راهۀ نکبت و گمراه و تاریک بکشاند، این آرزوی شوم را الی الابد بر دلش می‌گذاریم. لعنت خدا بر شما


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها